محل تبلیغات شما

102

وقتی میگم "من تنهام/احساس تنهایی می کنم."، احتمالاً ترجمش اینه که به اندازه ی کافی (کافی برای من) محبت و صمیمیت دریافت نمی کنم. احتمالاً، چون احتمال داره بخشی از این احساس تنهایی با روابط اجتماعی مداوم از بین بره، یعنی این طور حدس می زنم، هر چند به نظرم بخش کوچیکی خواهد بود. شوربختانه من تو روابط اجتماعی شدیدن می لنگم، در نتیجه نمی تونم بفهمم اون بخش کوچیک دقیقاً چقدره. علت این که فکر می کنم کوچیکه، اینه که اولن درونگرا هستم و دومن همه ی عمرم از رابطه ی صمیمی توأم با درک و پذیرش محروم بودم. از طرف دیگه، چون خجالتی هستم و تو روابط اجتماعی لنگان، با وجود این که مطمئنم درونگرا هستم، نمی دونم واقعاً چقدر درونگرا هستم. این نمی دونم-نمی دونم ها گاهی رو اعصابم میرن. می خوام بدونم. می خوام بدونم. لعنت به این مهارت روابط اجتماعی که به بیخ ریش مشکلات من چسبیده. استراتژی بقای مسخره. 

     امروز چندین بار، از جمله تو مطب، دلم خواست گریه کنم ولی جلوی خودم روُ گرفتم. برام سؤاله بقیه ی آدما چی کار می کنن؟ گاهی خودم روُ سرزنش می کنم که چرا همش فکر می کنم کمبود محبت و صمیمیت دارم؛ مگه بقیه ی آدما چی کار می کنن؟ بعد به خودم جواب میدم که اولن افراد با هم دیگه فرق می کنن، هم تو میزان محبت و صمیمیتی که بهش نیاز دارن، و هم تو زبان محبت و صمیمیت (تو این موارد انگار از نظر آماری بین دو جنسیت زن و مرد تفاوت معناداری وجود داره؟)، دومن من که به تاریخچه ی زندگی دیگران دسترسی ندارم؛ شاید اون افراد تو دوره ای از زندگیشون به این نیازشون درست رسیدگی شده، در نتیجه مثل من بال بال نمی زنن. اما من بال بال نمی زنم. دست کم از بیرون. بیرونم یکم شبیه افراد مبتلا به اختلال شخصیت اسکیزوییده؛ کسی نمی تونه احساسم روُ با نگاه کردن به چهرم درک کنه. کاش وقتی بچه بودم بال بال می زدم؛ شاید به دادم می رسیدن. به هر حال، شدیدن احساس نیاز می کردم و می کنم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها