محل تبلیغات شما

100

دیشب یه خواب بامزه دیدم. بازیگرهای خوابم شبیه کاراکترهای انیمه بودن. من یه پسر نوجوون بودم با موهای قهوه ای تیره. عضو گروهی بودم که زیرمجموعه ی یه سازمان بود، سازمانی که علیه خلافکار ها (!) فعالیت میکرد. گروهی که عضوش بودم تو بیرونی ترین لایه ی سازمان بود و ظاهرن اکثر فعالیت های اون گروه جنبه ی آموزشی داشت. رئیس گروه زنی بود با موهای قهوه ایِ دم اسبی-بسته، و دست راستش پسر جوونی بود با موهای طلایی، پسری که من روش کراش داشتم (یاوُیی بود خوابم.). ظاهرن اون زن و اون پسر مسئولیت آموزش بقیه ی اعضای گروه، که من بااستعدادترینشون بودم، روُ بر عهده داشتن. معلوم نشد دقیقاً چه چیزی به اعضای گروه آموزش داده میشه، ولی من استعداد و اشتیاق زیادی برای پرواز، که مهارت بسیار مهمی بود، نشون می دادم؛ یه مهارت جادویی تو یه دنیای فانتزیِ جادویی. رئیس گروه شخص دلسوزی بود و به خصوص نسبت به من دلسوزی و علاقه ی زیادی توأم با نگرانی نشون میداد، اما اعضای دیگه ی گروه، ظاهراً به خاطر اشتیاق و استعداد زیادی که نشون می دادم، باهام بد بودن و مسخرم می کردن. لباس من و اعضا یونیفرم سفید با شلوار تیره بود، اما رئیس لباسی شبیه افسرهای زن پلیس تو بازی کامپیوتریِ محبوب دوران بچگیم به تن داشت. بعد از اولین صحنه که تو محل تمرین اعضای گروه اتفاق افتاد و روابطی که شرح دادم روُ به نمایش می کشید، صحنه عوض میشه و من اتفاقی یا غیراتفاقی به اطلاعات محرمانه ای دست پیدا می کنم. شاید داشتم جاسوسی می کردم، شاید هم داشتم اتفاقی رد میشدم (همه ی صحنه ها تو یه ساختمون خیلی بزرگ که پایگاه سازمان بود اتفاق افتادن.)، اما متوجه شدم معاون یا رئیس سازمان، که اونم مثل رئیس گروه من زنی با موهای قهوه ای دم اسبی-بسته بود، با دشمن دستش تو یه کاسه است. ظاهرن با یکی از اعضای بلندپایه ی عوامل دشمن، که مردی عینکی با موهای قهوه ای بود (منوُ یاد یه یارویی تو بازی شورش در کشتی میندازه.)، جلسه ای میذاره که طی اون از توانایی پرواز در سطح فوق پیشرفته رونمایی می کنه و با طرف بر سر چیزی به توافق نامعلومی می رسه. یه جمله از دهن اون مرد که گویا به یه نوع تکنیک تو پرواز اشاره داره به گوشم می خوره: "ایستایی میرن!"  (همون موقع تو خواب با شنیدن واژه ی "ایستایی" یاد درس مکانیک افتادم.). تو صحنه ی بعد، ظاهرن من از سمت راست معاون سازمان، در حالی که سعی می کنم طوری گام بردارم که شک برانگیز نباشه، رد میشم. از پله هایی که با نور نه چندان قویِِ مایل به قرمزی روشن شدن، پایین و سپس بالا میرم تا خودم روُ به محل تمرین اعضای گروهم برسونم. پیش خودم به این فکر می کنم که باید دیده ها و شنیده هام روُ به رئیسم اطلاع بدم. چند پله مونده به ورودی، یه نقاشی می بینم که پرتره ی من و کراشم روُ کنار هم نشون میده. حدس می زنم کار رئیسمه که می خواد سر به سرم بذاره، گویا از ماجرای کراش من خبر داره. وقتی وارد محل تمرین میشم، کراشم روُ می بینم که صدام می کنه و می دوئه سمتم. منم به سبک طنز انیمه ای می پرم سمتش تا باهاش شوخی کنم. پایان. هوشیار میشم و ارتباطم با دنیای خوابم قطع میشه، در حالی که حسرت لحظاتی که تو اون دنیا سپری کردم روُ می خورم.

     ذهنم ردپای کمال گرایی، میل به ماجراجویی، میل به ناهمرنگی با جمع، میل به برتری، میل به رابطه ی رمانتیک، علاقه به موی بلوند، و علاقه به انیمه روُ تو خوابم می بینه. ولی حالا چرا من در نقش یه پسر بودم؟ احتمالن پسر بودن کراشم با توجه به گرایش خودم قابل توجیهه، ولی چرا پسر بودیم؟ خودم یه پسر خیلی جوون بودم، حتی شاید فقط پونزده سالم بود (خیلی از شخصیت های اصلی تو انیمه ها بچه دبیرستانی هستن.). کراشم هم یه پسر جوون بود، اما انگار از من بزرگتر بود. بعضی از دخترهای آندروجینی شبیه پسرهای تازه به بلوغ رسیده ان. شاید ذهنم این دو تا روُ با هم قاتی کرده بود. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها