محل تبلیغات شما

منِ حقیقیِ من



98

چهارشنبه شب با پدرم تو مطب نشسته بودم تا نوبتم بشه. یکی از مراجع ها آقایی بود که به نظرم حداقل 45 ساله میومد. سر صحبت روُ با منشی باز کرده بود و هر از گاهی جملاتی بینشون رد و بدل میشد. یه بار پرسید دکتر کجاییه؟ پشتش ردیف کرد که مازندرانی که نیست، چون لهجه نداره؛ مازندرانی ها هر جا برن شناسایی میشن، چون لهجه دارن- متأسفانه! از اون متأسفانه ای که چسبوند ته جملش و تأکیدی که روش کرد اصلاً خوشم نیومد. بدم اومد. یعنی چی این حرف؟!

     هر چی بیشتر میگذره، نسبت به زبان گِلِکی و لهجه ی گِلِکی (به قول بعضی ها مازندرانی!)  احساس راحتی بیشتری دارم و حتی گاهی با دیدن افرادی که به این زبون سخن میگن یا فارسی روُ با این لهجه صحبت می کنن خوشحال میشم.


97

بچه که بودم عمه ای که تو روستا بزرگم زندگی می کرد یه توله سگ خرید. اسمش روُ گذاشت جیمی (به قول مادرم جیمی کارتر). یه صحنه ی مبهم از تولگی های جیمی تو خاطرم هست؛ پشت نرده های چوبی بالا پایین می پرید و دم ت میداد. طبیعتاً نمی ذاشتن به سگ دست بزنیم؛ نجسه. به علاوه از بچگی این تصور روُ بهمون القا کردن که سگ خیلی پیش بینی ناپذیره و هر لحظه ممکنه گاز بگیره، بنابراین هر بار که می رفتیم ییلاق، در عین علاقه ای که به جیمی داشتم تو بدو ورود ترس کوچیکی هم ازش داشتم و راه سراشیبی منتهی به خونه روُ که جیمی معمولاً وسطش می نشست و به در نگاه می کرد، با اندکی احتیاط طی می کردم. شب هایی که بعد شام باقی مونده ی غذا (که هیچ وقت شامل گوشت نبود، فقط برنج و استخون و نون.) روُ برای جیمی می بردیم و از روی ایوون کوتاه خونه براش روی زمین می ریختیم یادمه. مرتب دم ت میداد و انتظار می کشید. حالا که دارم اون خاطرات روُ مرور می کنم، حس دلسوزی ام تحریک شده و به نظر میاد به همون دلیلی که اون زمان حس دلسوزی ام تحریک میشد. همیشه دلم می خواست بهش غذای بیشتری بدم. برام سؤاله چرا از غذای خودم نمی دادم. نمی دونم. اون وقت ها هم مثل الان غذای زیادی نمی خوردم. اگر می خواستم از غذای خودم بهش بدم، صد در صد با مخالفت صد در صدی همه روبرو می شدم. آدم از غذای خودش به سگ بده؟ چه کارها. شاید هم اونقدری دوستش نداشتم که از غذای خودم بهش بدم. شاید هم خودم روُ راضی کرده بودم که حتماً از جای دیگه غذا گیر میاره. این هم برام سؤاله که دیگه از چه منبعی غذا گیر میاورد، چون فکر کنم عمم فقط یک بار تو بیست و چهار ساعت بهش غذا میداد که اون هم واقعاًً مقدارش کم بود (شاید صبح ها بهش نون هم میداد؟ یادم نیست.). 

     یهو دلم برای جیمی تنگ شد. یک روز، فکر می کنم کمتر از هیجده سالم بود، رفت و دیگه برنگشت. مُرد. و این قضیه هیچکس روُ ناراحت نکرد و همه با لحن کاملاً عادی دربارش حرف زدن. من یک کمی ناراحت شدم، و الان که یادش افتادم، حدس می زنم بیشتر از اون زمان ناراحتم. شاید چون علاقه ام به سگ ها خیلی بیشتر از قبل شده. ای کاش اون زمان هم طرز فکر حالا روُ داشتم و با اون حیوون رابطه ی دوستانه ای ایجاد می کردم. هیچوقت هیچکس اون حیوون بیچاره روُ نوازش نکرد، چون کسی براش ارزشی بیشتر از یک موجود کثیف که فقط باید ازش استفاده کرد و یک غذای بخور و نمیری بهش داد قائل نبود. حیف. جیمی، سگ بومی سفید و قهوه ای، دلم برات تنگ شده. 


     چی شد یاد جیمی افتادم؟ شاید صدای پارس سگ هایی که چند شبه از بیرون می شنوم. نمی دونم این سگ ها صاحب دارن یا نه و این که صداها دقیقاً از کجا میاد. 


96

یکی میگفت با این که مدت هاست تبعیض جنسیتی در زمینه ی تحصیل از بین رفته و زن ها هم مثل مردها حق تحصیل دارن، هنوز نتونستن به اندازه ی مردها در پیشبرد نظری علم سهمی داشته باشن ( تعداد نظریه پردازهای مرد در هر شاخه ای از علم خیلی بیشتر از نظریه پردازهای زنه.)، و این روُ نتیجه ی مستقیم تفاوت های زیستی بین زن و مرد می دونست. آیا این نتیجه گیری درسته؟ یک این که حضور زن ها در حوزه های علم و (حتی تفکر پیش از تفکر علمی) به اندازه ی حضور مردها در تاریخ ریشه دار نیست. دو این که نحوه ی برخورد خانواده و جامعه با یک دختر و یک پسر از بدو تولد متفاوته (فرایند اجتماعی شدن حتی باعث میشه دید یک دختر نسبت به خودش با دید یک پسر نسبت به خودش متفاوت باشه.). سه این که زن ها نقش اصلی روُ در تولیدمثل و بقای نسل به عهده دارن، بنابراین اگر قصد تشکیل خانواده داشته باشن وقت و انرژی بیشتری روُ نسبت به مردهای همکار در شرایط یکسان از دست میدن. بنابراین صرف این که زن ها و مردها از امتیازات تحصیلی یکسانی برخوردار هستن به معنای برابری شرایط محیطی نیست. رفتار لکه ی جوهر توی یک لیوان آب با رفتار لکه ی جوهر توی یک لیوان عسل فرق می کنه. 

     وجود تفاوت های بیولوژیک بین زن و مرد قابل انکار نیست، ولی اختلاف فاحش فعلی بین عملکرد زن ها و مردها تو بعضی از حوزه ها بیشتر معلول شرایط محیطیه تا ژنتیک. 


95

دوشنبه تعطیله، در نتیجه بعید نیست این یارو مهندسه رفته باشه مسافرت و فردا تشریف نداشته باشن (این حدسوُ از روی حدس بابام میگم، ولی نمی دونم رو چه حسابی همچین حدسی. روُ زد.)، در نتیجه بعید نیست من دو روز دیگه بدون انیمه سر کنم. جالبه که چندین هفته است انیمه نگاه نکردم، ولی همین که لپتاپ عزیزم روُ دادم برای تعمیر دلم لک زد برای انیمه دیدن. شاید هم دیگه وقت شکستن تاب انیمه دیدنم بود که تصادفاً با سر شدن این چند روز  بدون لپتاپ همزمان شد. 

     دلم می خواد از خیلی چیزها بنویسم، ولی با گوشی یکم سخته، هر چند من سابقه ی تایپ کردن یادداشت های طولانی با گوشی روُ دارم. از طرف دیگه برای نوشتن از بعضی چیزها، نیاز به تمرکز دارم. چیزی که بلد نیستم در خودم ایجاد کنم و مجبورم صبر کنم خود به خود به سطح دلخواهم برسه، که اون هم زود به زود پیش نمیاد. 


     من فکر می کنم وقتی آدم با چیزی روبرو میشه که نسبت بهش حس خوبی نداره، واکنش طبیعی اینه که از اون چیز دوری کنه؛ یعنی خودش روُ از محدوده ی اون چیز بیرون ببره (مگر این که اون چیز درون محدوده ی آدم باشه، که اون وقت واکنش طبیعی میشه بیرون کردن اون چیز از محدوده ی خود شخص.). مثلاً اگر من تو یکی از شبکه های اجتماعی، چیزی دیدم که به مذاقم خوش نیومد، واکنش طبیعی اینه که تا حد امکان از اون پیج، اکانت، موضوع، هشتگ، یا هر چی، دوری کنم. اگر این روُ بپذیرم، به نظرم میاد افرادی که وقتی به عکسِِ مثلاً یک دختر/زن با زیربغل/دست و پای مودار برمی خورن، می پرسن "چرا ما باید اینا روُ ببینیم؟ به ما چه؟"، مرز بین آزادی فردی خودشون و افراد دیگه روُ تشخیص نمیدن. 


94

فردا باید شال/روسری سر کنم و زشت زشت (قیده؛ مثل خشک خشک، یواش یواش.) برم مطب. اعتراف می کنم یکم شرم دارم از این که خودم روُ اون ریختی در معرض دیدگان عموم قرار بدم. ولی این احساس به هیچ وجه باعث نشده از انتخاب این مدل مو سر سوزنی پشیمونی به سراغم بیاد. تقصیر حجاب اجباریه. به من چه.

     فردا یه حموم حسابی در انتظارمه، و بعد رویارویی با جامعه. واقعیت اینه که اکثر مردم معمولاً کمتر از اون چیزی که آدم فکرش روُ می کنه به جزئیات دیگرانِ اطرافشون توجه می کنن. مخصوصاً مردمِ تو خیابون که لحظه ای از دیگرانِِ اطرافشون رد میشن و شاید حتی بهشون نیم نگاهی هم نندازن. 


     چند دقیقه پیش از شروع کردن این یادداشت، اتفاقی زدم رو یه وبلاگ آپدیت شده. نویسنده از طرز لباس پوشیدنش نوشته بود و یکی از جملاتش که مربوط به قد کشیدن تو سن بلوغ بود توجهم روُ جلب کرد. من جزو اونایی که به قول نویسنده ی اون وبلاگ تو سن 12، 13 سالگی از شر قد 150 سانتی متر لعنتی خلاص شدن یا دارن میشن نیستم. یادم افتاد وقتی سوم راهنمایی/اول دبیرستان بودم چقدر ناراحت بودم از این که قدم خیلی کوتاهه و تو کلاسمون از همه کوتاهترم. متأسفانه برای من، باید پذیرفت که مردم از داشتن قد بلند احساس غرور می کنن و هر چند من الان دیگه مثل وقتی که 14 سالم بود از قدکوتاه بودن ناراحت نیستم، مجبورم آدم هایی (به خصوص همجنس هایی) که فکر می کنن به خاطر قدشون باید بهشون مدال افتخار داد روُ تحمل کنم. نمونه ی بارز این دسته از آدم ها، دخترهایی هستن که فکر می کنن همه ی مردها ذاتاً از دخترهای قدبلند بیشتر خوششون میاد و قدِ بلند برای دختر برابر است با جذابیت جنسی مطلق. حالا چرا اعصاب من که از اون نظر کاری با مردها ندارم به خاطر این افراد یکم تحریک میشه؟ از اون جایی که اونا نمی دونن من باهاشون فرق دارم، از مقایسه ی خودشون با آدم های قد کوتاه مثل من استفاده می کنن تا نسبت به خودشون حس خوبی داشته باشن. و این حس بدی داره. 


93

جلوی موهام که تا یک و نیم ساعت پیش به زیر ابروهام می رسید، در عرض نیم ساعت رسید به نیم سانت زیر خط رویش موهام. من راضیم، داداشم خوشش اومد. مامانم ناراضیه، بابام خوشش نیومد. به جهنم. مهم اینه خودم دوست دارم. البته انصافاً با شال و روسری زشت میشم، چون موهاموُ می خوابونه و دیگه جلوی موهام بلند نیست که به سرم حجم بده. دیگه کاریش نمیشه کرد، سایز پیشانی و فرم سرم همینه. همینه که هست. 

     به قول دوستم شبیه ژاندارک شدم :)

     به قول مامانم "کَلِ بِز" شدم. یعنی بُز کچل :)


     انقد که موهای زائد صورتم بلنده، بعد اپیلاسیون صورتم خالی میشه و تازه ظرافت صورتم به چشمم میاد. تو آرایشگاه زیر قیچی آرایشگر به این فکر می کردم قیافم پسرونه است یا دخترونه؟ به این نتیجه رسیدم که هیچ کدوم. بخش بالایی صورتم جوونانه است، بخش پایینیش شبیه صورت یه زن پنجاه ساله است که لباش جمع شده و پوستش یکم افتاده، ولی در کل خیلی خوب مونده!


92

یه سری چیزها هست که آدم تو بچگی می خونه یا می شنونه، ولی تا خودش تجربه نکنه هیچ درکی ازش نداره (چه جمله ی مسخره ای. اصولاً بدون تجربه، هیچ درکی وجود نداره.). یکیش بار گران بر سینه. بار گران بر سینه یعنی چی؟ یعنی این که حس کنی یه چیزی روی سینت سنگینی می کنه، این که حس کنی قفسه ی سینت تحت فشاره. من چندین بار درکش کردم، اولین بار وقتی که نوجوون بودم. دقیقاً حس می کنی یک شئ سنگین روی قفسه ی سینت فشار میاره، جوری که انگار ممکنه هر لحظه دنده هات بشکنه. وقتی هم که این حس از بین میره، حس می کنی قفسه ی سینت می سوزه، انگار که با ناپدید شدن منبع سنگینی، زخم عمیقی سرش باز میشه و در معرض جریان هوا قرار می گیره. این دو حس در عرض چند دقیقه پشت سر هم گیرت میندازن. لعنت به واقعیت هایی که این اجنه روُ فرا می خونن. اما اجنه وجود خارجی ندارن. شئ روی سینه هم وجود خارجی نداره. همش کار هورمون هاست که بعضی از فکرهای توی سر آدم افسارشون روُ پاره می کنه. 


     نمی فهمم چرا هر وقت مادرم از پدرم خواست باهاش کاری نداشته باشه (چون می خواد بخوابه/سرش درد میاد)، پدرم هیچوقت نتونست اون طور که شاید و باید این خواسته روُ رعایت کنه. نه، می دونم چرا. چون هیچوقت چنین چیزی تو خونه ی پدریش رعایت نشد، هیچوقت اعضای اون خونه چنین کاری برای همدیگه نکردن. به عبارت ساده تر، هیچ کدوم خفه نشدن که اون یکی که سرش درد می کنه یکم بخوابه. مصداق احترام برابر است با خیار. 


91

زمان آماده شدن لپتاپم از دیروز/امروز رسید به شاید پس فردا. نگرانم هزینه ی تعمیرش زیاد بشه. مهندسه گفت کم کم یه چیزی بین پونصد تومن و یک میلیون روُ باید در نظر بگیرید. لپتاپی که پنج سال پیش دو و هفتصد خریدم، الان قیمتش دست کم هشت تومنه. ایکاش راه چاره ی همیشگیِِ مسخره ی پدر و مادرم روُ در پیش نمی گرفتم و همون موقع که شکست پافشاری می کردم تا پدرم پول تعمیرش روُ بده. دو سه سال پیش هزینه ی تعمیرش قطعاً از سیصد تومن نمی کرد. به علاوه به مرور زمان در اثر ضربه ای که خورد عملکردش بدتر هم شد. نسبت به خودم به خاطر بی توجهی ای که به لپتاپم کردم و زودتر برای تعمیر نبردمش، نسبت به اون خوابگاه لعنتی که نذاشت برای ترم 9 وسایلم روُ بذارم تو انبار و در نتیجه مجبور شدم م کلی بار جابه جا کنم و در نهایت به خاطر خستگی از لپتاپم غافل شدم، و نسبت به پدرم که به خاطر بی تدبیری هاش گاهی مجبور شدیم بی خیال تعمیر بشیم و با شکستگی سر کنیم در حالی که وضعیت مرتب بدتر و بدتر میشد، حس بدی دارم. 


     خواننده ی گرامی که دیشب برای یادداشت شماره 88 کامنت گذاشتید، من بنا به دلایلی ترجیح میدم کامنت شما رو تأیید نکنم و در کل به همچین پرسش هایی مستقیم جواب نمیدم. اگر کنجکاو هستید، لطفاً یه نگاهی به یادداشت های پیشین من بندازین؛ خودتون پاسخ روُ پیدا می کنین.


90

عذاب وجدان. چیکار کنم از شرش خلاص شم؟ از یه طرف می دونم تنبل و وابسته تربیتش کردن، از طرف دیگه می دونم دلش می خواد ارتباط برقرار کنه. به علاوه، منم خودم حال و روز خوشی ندارم که بتونم کار خاصی براش بکنم. 

     احساس عذاب وجدان. تجربه کردنش آزاردهنده است، برای همین ازش فرار می کنیم. اما من نمی خوام به طور کامل سرکوبش کنم، درست تر بگم، منظورم اینه که نمی خوام یادم بره دچار عذاب وجدان شدم. پس خوب شد که اومدم اینجا و احساسم روُ ثبت کردم، هر چند برام سخت بود. خب، حالا ثبت شده. حالا می تونم با خیالی که یکم راحت تر شده حواس خودم روُ پرت کنم. اگر بتونم حواس خودم روُ پرت کنم.


     مادرم سال 64 مدرک لیسانسش روُ از دانشگاه فردوسی مشهد گرفت. اون زمان کم چیزی نبود یه دختر از یه خانواده ی فقیر لیسانس بگیره. پدرم فوق دیپلم داره و مدرکش برا قبل انقلابه. فوق دیپلم اون زمان کلاس داشت، مخصوصاً برا کسی که روستا بزرگ شده بود. من همیشه از گفتن سطح تحصیلات پدرم شرم داشتم و هنوز هم دارم. کاش می تونستم نداشته باشم.


89

این که اعصابت سر یه چیز خرده میشه و بعد یه مدت خودخوری سر اون چیز، ذهنت میشه جولانگه افکار اعصاب خوردکنی که نامرتبط با اون چیز هستن. 

     این حسِ گُه که اعصابت خرده ولی چیزی نیست که باهاش خودتوُ سرگرم کنی یا کسی نیست که باهاش حرف بزنی تا حواست پرت شه. یه خلأ غیرقابل تحمل. 


88

دیدگاه شما نسبت به گرایش جنسی-رمانتیک به جنس/جنسیت موافق، و افرادی که چنین گرایشی دارن، چیه؟ 


     لپتاپ عزیزم فردا به احتمال زیاد آماده میشه. دلم لک زده برا دیدن انیمه. نمی خوام زیاده روی کنم، فقط یکی دو تا اپیزود. شایدم دو سه تا. 


87

چهارشنبه میرم آرایشگاه میدم جلوی موهاموُ- دیروز می گفتم "این موهای لعنتی" روُ- کوتاه کنه. می خوام از جلوی گوش ها تا بالای پیشانی هر چی مو هست کوتاه باشه. کوتاهِِ کوتاه. موهای پشت سرم فعلن باید رشد کنن تا بعداً اون مدلی که می خوام کوتاه بشن. 


     خیلی چیزا هست که دلم می خواد اینجا بگم، ولی شوربختانه فرصت نمیشه. 


86

من بیست و سه سالمه. بیست و سه سال و چند ماه. ولی بلاگ اسکای احمق سنموُ زده بیست و چهار. خب هنوز بیست و چهار سالم تموم نشده که اسکل، تاریخ تولدموُ برا چی گرفتی پس؟

     آره، بیست و چهار سالمه، ولی قیافم شبیه زن های سی و چند ساله است. زود پیر شدم.

   

     نمیخوام به دوستام پیام بدم، چون می دونم بیفایده است. نمی تونن برام کاری بکنن. هیچ کس نمی تونه برام کاری بکنه. اینم که دوستم چند روز پیش بهم گفت "وقتی دوست آدم همه ی پیشنهادهای آدم روُ رد می کنه، آدم ناراحت میشه."، اینم باعث شده دلم نخواد وقتی افسرده میشم بهشون اطلاع بدم. منظورش از "رد کردن پیشنهادها"، رد کردن پیشنهادهاییه که برا عوض شدن حال و هوام و بیرون اومدنم از مجرای افسردگی بهم میداد. من همه روُ رد می کنم، چون افسرده ام؛ واکنش فرد افسرده همینه. فرستادن پیشنهاد تو واتسپ واقعاً کمکی نمی کنه. منم دقیقن نمی فهمم منظورش از اینکه ناراحت میشه چیه. خودم تجربه ی مشابه نداشتم، یعنی نشده دوست افسرده ای داشته باشم و بخوام بهش کمکی کنم که بدونم وقتی با هر پیشنهادم مخالفت می کنه چه حسی بهم دست میده. از اون یکی دوستم درباره ی این موضوع پرسیدم، گفت "ناراحت میشه، ولی درکم می کنه." اما این طور که فهمیدم اون بیشتر به خاطر لحن حرف زدنم یکم ناراحت میشه، در حالی که من با این یکی دوستم اصلاً با اون لحن حرف نمی زنم. در هر صورت من نمی فهمم چرا آدم باید ناراحت بشه. یعنی علم به این که دوستت افسرده است و واکنش ها و رفتارهاش تحت تأثیر خلق افسردشه، جلوی ناراحتی روُ نمی گیره؟ اصلاً چرا صرف رد شدن پیشنهادهای آدم باید ناراحت کننده باشه؟ نمی فهمم. گفتم که هیچ تجربه ی مشابهی نداشتم یا اگر داشتم فعلاً حافظم یاری نمیده، برای همین درکشون نمی کنم. به هر حال دلم می خواد بتونم مقاومت کنم و بهشون پیام ندم، ولی تنهایی و حس خلأیی که بهم دست میده امانم روُ می بره. می دونم به زودی مقاومتم در هم می شکنه. 


     بارونِ لعنتی ول کن نیست.  


85

نه، من نمی تونم ادامه بدم. خیلی احساس بیچارگی می کنم. یه بخشی از ذهنم هر از گاهی به گزینه ی درمانگر اشاره می کنه؛ آخرین راه چاره ای که روبروی خودم می بینم. دو سه هفته پیش آدرس دو تا کلینیک مشاوره و روان درمانگری روُ تو شهرم پیدا کردم. از بدبختی، بی انگیزگی و افسرده خویی شروع هر کاری رو برا آدم سخت می کنه. اگه الان به یه چیزی فکر کنم، دست کم دو هفته طول می کشه براش اقدام کنم. اصلاً از بین مشاورها و درمانگرهای اون کلینیک کدوموُ انتخاب کنم؟ از کجا بدونم کدومشون به دردم می خوره؟ 

     احساس می کنم کارم تمومه. خیلی مسخرس. حتی نمی تونم گریه کنم. 


84

خیلی ناراحتم. اصلاً نمی تونم روی درس تمرکز کنم. کلاً نمی تونم روی هیچ کاری تمرکز کنم، در نتیجه تنها کاری که هر روز ازم برمیاد گشتن تو اینستاگرام و فضای مجازیه. ته فعالیتم اینه که دوشنبه ها و پنج شنبه ها میرم مطب دکتر برای چسب زدن. 

     حالا به فرض ارشد قبول شم، چه فایده؟ این پنج سالی که دانشگاه رفتم، چه پیشرفتی کردم؟ دانشگاه رفتن برام لقمه ی گنده تر از دهن بود، مثل هر کار دیگه ای. الانم همه چی برام لقمه ی گنده تر از دهنه. از یه جایی به بعد، زندگیم برام شد لقمه ی گنده تر از دهن. 


83

نمی دونم چرا دایجستم باز به نور خودشیفته ها درخشیدن گرفته. شاید باید اون کاربرهای اِن دی پی روُُ هم آنفالو کنم؟ نمی دونم. به هر حال دیگه حسم مثل چند روز پیش نیست. البته باید مراقب باشم تا یه مدت نرم سراغشون، چون می دونم دوباره حالم بد میشه. 


     بارونِ لعنتی امروزم اومد (یاد Bloody Baron تو هری پاتر افتادم. یه مترجم اینوُُ باروُن خون آلود ترجمه کرده، یکی دیگه باروُن لعنتی. نفهمیدم بالاخره منظور رولینگ کدومه؟ حدسم اینه که منظورش دومیه.). آب و هوا می تونه رو خلق و خوی آدم تأثیر بذاره، و شوربختانه آب و هوای ابری تقریباً هیچوقت روی من تأثیر مثبت نذاشته. مردم تو هوای بارونی حس رمانتیک می گیرن؟ هوا، هوای دونفرس؟ باشه، ولی برای من این طور نیست. از آدم هایی که میل دارن سبک زندگی خودشون روُ به دیگران تحمیل کنن متنفرم. به نظرم ترحم انگیزن. بیا همین کم بود باز یاد اون دختره ی خودشیفته ی لعنتی (bloody narcisstic girl) بیفتم! 

     اینم از شانس منه که اینجا شرجیه و روزهای ابری زیاد عرض اندام می کنن. 


82

1. اعتراف می کنم وقتی بچه دبستانی بودم چند بار ی کردم.

2. اعتراف می کنم وقتی هیجده سالم بود به یه دختر التماس کردم باهام دوست (ازون دوستا!) بشه. 

3. اعتراف می کنم وقتی بچه بودم چند تا پروانه روُ به طرز وحشیانه ای ناکار کردم. 

4. اعتراف می کنم گاهی از این که اعضای خانوادم بالاخص پدرم روُ به دیگران معرفی کنم احساس شرم می کنم. 

5. اعتراف می کنم از خونه ای که توش زندگی می کنم شرم دارم. 

6. اعتراف می کنم سطح هورمون تستوسترونم بالاتر از حد نرمال برای زن هاست و طول موهای زائد روی پاهام به دو و نیم سانتی متر می رسه. 

7. اعتراف می کنم وقتی چهارم دبستان بودم کتاب دوستم روُ که از خواهرش برای کتابخونه ی کلاس قرض گرفته بود خراب کردم، و بعد به دروغ بهش گفتم کتابه روُ بین کتابای دیگه در حالی که خط خطی شده بود دیدم. 

8. اعتراف می کنم وقتی چهارم دبستان بودم به دوستام دروغ هایی گفتم تا ازشون پول بگیرم. 

9. اعتراف می کنم در بزرگسالی جایی که نباید دستشویی کردم.

10 .اعتراف می کنم وقتی خیلی عصبانی میشم صدام می لرزه و نیز دچار لرزش ماهیچه (معمولاً ساق پا) میشم، و نمی تونم خودم روُ کنترل کنم، جوری که هر چی از دهنم در بیاد میگم.

11. اعتراف می کنم وقتی خیلی بچه بودم (زیر 10 سال) تو لجنزار روبروی خونمون دنبال قورباغه می گشتم. 

12. اعتراف می کنم وقتی بچه بودم تو خیالم از دوست دوران بچگیم لذت شبه جنسی می بردم (میگم شبه جنسی چون هنوز به بلوغ جنسی نرسیده بودم. همین الان از خودم ساختم این واژه روُ.).

13. اعتراف می کنم بیشتر اوقات از ظاهرم شرم دارم. 


81

جالبه تنها تاپیکِ مرتبط با خود شیفتگی ای که دنبال می کردم خودِ"اختلال شخصیت خودشیفته" بود که چند دقیقه پیش آنفالوش کردم. فقط همین تاپیک و فیدم پر بود از پرسش های مرتبط با خوشیفتگی. امیدوارم دیگه هیچ اثری از واژه ی خودشیفته تو ایمیل خبرنامه نبینم. 

     

     دیشب احساس بی ارزشی، حقارت، و حماقت می کردم. احساس می کردم غیر قابل دوست داشتنم، همون که میگن "هیچکی دوسم نداره!". ته مونده ی تجربه ی هیجانی دیشبم هنوز باهامه، اما خوب که فکرش روُ می کنم می بینم این باور همیشه پس ذهنم وول می زده. این یک باور هسته ایه. 


     چند روز پیش فهمیدم فاصله ی بین خط اول از بند اول نوشته و حاشیه، از فاصله ی بین خط های دیگه و حاشیه بیشتر نیست. از بند دوم به بعد، فاصله ی بین خط اول هر بند و حاشیه بیشتر از این فاصله برای خط های دیگه میشه. داشتم یه متن انگلیسی می خوندم که یهو متوجه این نکته شدم و بعد به صورت مبهمی یادم اومد این نکته قبلاً تو کلاس زبان به گوشم خورده. 


     دیروز که برا چسب رفته بودم مطب، منشی دکتر بهم گفت ابروهام خیلی خوبه. واکنش من: یه لبخند و بعد چند ثانیه: "واقعاً؟" بعد یهو یاد نوشته ای افتادم که تو یکی دو روز قبل تو کورا خونده بودم. باید با خودم تمرین کنم وقتی دیگران از ظاهرم تعریف می کنن، مخالفتم روُ ابراز نکنم، حتی اگر واقعاً صد در صد با نظرشون مخالفم، حتی اگر احساس می کنم طرف داره مسخرم می کنه، حتی اگر واقعاً طرف داره مسخرم می کنه. یه لبخند و یه تشکر کافیه، و اگر احساس می کنم به خاطر مخالفت درونیم دارم غیرعادی رفتار می کنم می تونم خودم روُ با یه چیزی مشغول کنم یا موضوع بحث روُ عوض کنم. مخالفت کردن یعنی بروز دادن احساس ناامنی درونیم نسبت به خودم، و شوربختانه بعضی از آدم ها به راحتی از نقطه ضعف های آدم سوء استفاده می کنن. به قول دبیر زیست دوران دبیرستانم، آدم باید همیشه از مشتش فقط انگشت کوچیکشوُ نشون بده!


80

یادداشت دیشب که نتونستم تمومش کنم:

"حالم بده. امروز تصادفاً به یکی از کاربرهای کورا که NPD (اختلال شخصیت خودشیفته) داره برخوردم و نشستم تا الان پاسخ هاش به پرسش های مربوط به این اختلال یا پاسخ هایی که از دیگران شیر کرده روُ خوندم. هنوز پیجش تو مرورگرم بازه (این کاربر جزو معدود نارسیست هاییه که از اختلالش آگاهه و می دونه که مشکل داره. نوشته هاش برای هر کسی که می خواد از این اختلال سردربیاره و افراد مبتلا بهش روُ درک کنه، مفیده.). حالم بده چون یاد دوستِ سابقم افتادم. هرگز نمی تونم ادعا کنم دوستِ سابقم (از این که مجبورم با یک "م" این فرد روُ به گذشته ی خودم نسبت بدم حس بدی دارم.) به اختلال شخصیت خوشیفته مبتلا بود یا نه، چون نه صلاحیت دیاگنوز کردن دارم، نه به اندازه ی کافی از زندگیش اطلاعات در دست دارم (هر چند خیلی بهش نزدیک شدم.)، مخصوصاً از دوران کودکی و نوع تربیتش هیچی نمی دونم. در عین حال، کاملاً روشنه که لول خودشیفتگیش از حد نرمال بالاتر بود، شاید خیلی بالاتر. یعنی هر چند وماً اِن دی پی نیست، بی بروبرگرد شخصیت ناسالمی داشت. و من حالم بد شد چون یاد اون افتادم، و از طرفی با خوندن نوشته های اون کاربر نسبت به این اختلال بینش بیشتری پیدا کردم. الان نمی دونم باید چه حسی نسبت به دوستِ سابقم داشته باشم، نمی دونم باید چه حسی نسبت به افراد خودشیفته (چه اِن دی پی، چه غیر اِن دی پی) داشته باشم. سردرگمم." 


     فردا همه ی تاپیک های مربوط به خودشیفتگی و ان دی پی و حتی اختلال های شخصیت روُُ آنفالو می کنم.


100

دیشب یه خواب بامزه دیدم. بازیگرهای خوابم شبیه کاراکترهای انیمه بودن. من یه پسر نوجوون بودم با موهای قهوه ای تیره. عضو گروهی بودم که زیرمجموعه ی یه سازمان بود، سازمانی که علیه خلافکار ها (!) فعالیت میکرد. گروهی که عضوش بودم تو بیرونی ترین لایه ی سازمان بود و ظاهرن اکثر فعالیت های اون گروه جنبه ی آموزشی داشت. رئیس گروه زنی بود با موهای قهوه ایِ دم اسبی-بسته، و دست راستش پسر جوونی بود با موهای طلایی، پسری که من روش کراش داشتم (یاوُیی بود خوابم.). ظاهرن اون زن و اون پسر مسئولیت آموزش بقیه ی اعضای گروه، که من بااستعدادترینشون بودم، روُ بر عهده داشتن. معلوم نشد دقیقاً چه چیزی به اعضای گروه آموزش داده میشه، ولی من استعداد و اشتیاق زیادی برای پرواز، که مهارت بسیار مهمی بود، نشون می دادم؛ یه مهارت جادویی تو یه دنیای فانتزیِ جادویی. رئیس گروه شخص دلسوزی بود و به خصوص نسبت به من دلسوزی و علاقه ی زیادی توأم با نگرانی نشون میداد، اما اعضای دیگه ی گروه، ظاهراً به خاطر اشتیاق و استعداد زیادی که نشون می دادم، باهام بد بودن و مسخرم می کردن. لباس من و اعضا یونیفرم سفید با شلوار تیره بود، اما رئیس لباسی شبیه افسرهای زن پلیس تو بازی کامپیوتریِ محبوب دوران بچگیم به تن داشت. بعد از اولین صحنه که تو محل تمرین اعضای گروه اتفاق افتاد و روابطی که شرح دادم روُ به نمایش می کشید، صحنه عوض میشه و من اتفاقی یا غیراتفاقی به اطلاعات محرمانه ای دست پیدا می کنم. شاید داشتم جاسوسی می کردم، شاید هم داشتم اتفاقی رد میشدم (همه ی صحنه ها تو یه ساختمون خیلی بزرگ که پایگاه سازمان بود اتفاق افتادن.)، اما متوجه شدم معاون یا رئیس سازمان، که اونم مثل رئیس گروه من زنی با موهای قهوه ای دم اسبی-بسته بود، با دشمن دستش تو یه کاسه است. ظاهرن با یکی از اعضای بلندپایه ی عوامل دشمن، که مردی عینکی با موهای قهوه ای بود (منوُ یاد یه یارویی تو بازی شورش در کشتی میندازه.)، جلسه ای میذاره که طی اون از توانایی پرواز در سطح فوق پیشرفته رونمایی می کنه و با طرف بر سر چیزی به توافق نامعلومی می رسه. یه جمله از دهن اون مرد که گویا به یه نوع تکنیک تو پرواز اشاره داره به گوشم می خوره: "ایستایی میرن!"  (همون موقع تو خواب با شنیدن واژه ی "ایستایی" یاد درس مکانیک افتادم.). تو صحنه ی بعد، ظاهرن من از سمت راست معاون سازمان، در حالی که سعی می کنم طوری گام بردارم که شک برانگیز نباشه، رد میشم. از پله هایی که با نور نه چندان قویِِ مایل به قرمزی روشن شدن، پایین و سپس بالا میرم تا خودم روُ به محل تمرین اعضای گروهم برسونم. پیش خودم به این فکر می کنم که باید دیده ها و شنیده هام روُ به رئیسم اطلاع بدم. چند پله مونده به ورودی، یه نقاشی می بینم که پرتره ی من و کراشم روُ کنار هم نشون میده. حدس می زنم کار رئیسمه که می خواد سر به سرم بذاره، گویا از ماجرای کراش من خبر داره. وقتی وارد محل تمرین میشم، کراشم روُ می بینم که صدام می کنه و می دوئه سمتم. منم به سبک طنز انیمه ای می پرم سمتش تا باهاش شوخی کنم. پایان. هوشیار میشم و ارتباطم با دنیای خوابم قطع میشه، در حالی که حسرت لحظاتی که تو اون دنیا سپری کردم روُ می خورم.

     ذهنم ردپای کمال گرایی، میل به ماجراجویی، میل به ناهمرنگی با جمع، میل به برتری، میل به رابطه ی رمانتیک، علاقه به موی بلوند، و علاقه به انیمه روُ تو خوابم می بینه. ولی حالا چرا من در نقش یه پسر بودم؟ احتمالن پسر بودن کراشم با توجه به گرایش خودم قابل توجیهه، ولی چرا پسر بودیم؟ خودم یه پسر خیلی جوون بودم، حتی شاید فقط پونزده سالم بود (خیلی از شخصیت های اصلی تو انیمه ها بچه دبیرستانی هستن.). کراشم هم یه پسر جوون بود، اما انگار از من بزرگتر بود. بعضی از دخترهای آندروجینی شبیه پسرهای تازه به بلوغ رسیده ان. شاید ذهنم این دو تا روُ با هم قاتی کرده بود. 


99

دو روزه اینستا روُ از رو گوشیم آنیستال کردم. دیگه بسمه دیدن زن ها و دخترهایی که جذابیت ظاهریشون متوسط رو به بالاست (بر اساس معیارهای خودم، نه اکثریت جامعه.). دیدنشون دلسردم می کنه، چون می دونم من خیلی باهاشون فاصله دارم. 


     امروز تو راه برگشت از مطب، یه پسری که سنش بیست و خرده ای میزد آهسته بهم گفت "چقد زشتی." و همون طور که سرش تو گوشیش بود از کنار رد شد. اصلاً ناراحت نشدم. من سر احساساتم با خودم تعارف ندارم، معمولاً هم اهل سرکوب کردن هیجان هام نیستم. به نظرم اولین باری بود که کاملاً راحت بودم و هیچ حس بدی سراغم نیومد، حتی خندم گرفت از کار پسره. از این که حالم بد نشد، یکم ذوق کردم و خوشحال شدم. ای کاش می تونستم همیشه همین طور بیتفاوت باشم. خوب کاری کردم دادم موهاموُ یه مدل غیرعادی کوتاه کنن. روز اولی که با این مدل مو رفتم بیرون، اصلاً راحت نبودم. اما حالا بعد یکی دو هفته بهش عادت کردم و حتی دوست دارم باهاش همه جا برم تا واکنش مردم روُ بسنجم. 

     یادم میاد یه صبح زود که با قطار رسیده بودم تهران، تو مسیر کوتاهی که باید از ایستگاه راه آهن تا ایستگاه اتوبوس طی می کردم، یه پسره برام بوق زد و ضمن آبجی خطاب کردن من پیشنهاد دربست داد. من که می خواستم با اتوبوس برم خوابگاه به راهم ادامه دادم، غافل از این که طرف بهره ی کمی از ادب و احترام برده بود. وقتی توی اتوبوس نشستم، چشمام خیس شد. کاش میشد وقتی دوباره با جمله ای شبیه"ک*ی*رم تو قیافت." روبرو میشم، مثل امروز مطلقاً هیچ حس بدی بهم دست نده، چه برسه به این که مثل اون روز گریم بگیره. 


     پی نوشت روز بعد: ممکنه از یادداشت بالا این طور برداشت بشه که علت اصلی ناراحتی من، بی ادبیِ یه غریبه ی یه لحظه ایه، اما صرف تیکه/توهین/بی احترامی  از یه فرد غریبه که نقشی تو زندگی من نداره اون قدرهام مهم نیست. آدمِ بی ادب ممکنه به افرادی که به نظرش زیبا میان هم بی احترامی کنه (مثل پسری که تو خیابون به دختری که به نظرش زیباست تیکه میندازه.)، ولی تأثیر این بی احترامی روی کسی که خودش روُ زیبا می دونه (چه ظاهرش واقعاً بین دیگران محبوبیت داشته باشه، چه محبوبیت نداشته باشه ولی عزت نفسش بالا باشه و از خودش بدش نیاد) با تأثیر همون بی احترامی روی کسی که خودش روُ زشت می دونه (چه ظاهرش واقعاً بین دیگران محبوبیت نداشته باشه، چه محبوبیت داشته باشه ولی عزت نفسش پایین باشه و از خودش بدش بیاد) متفاوته. اون بی احترامی برای اولی صرفن یه توهینه که خودپنداره ی فرد از خودش روُ به خطر نمیندازه. برای دومی اما، نمک پاشیدن روی زخمه. 


101

این طور که متوجه شدم، موزیک گوش دادنِِ من تقریباً همیشه با خیالپردازی همراهه و خیالپردازی زیاد در دراز مدت روی عملکرد و روحیه ام أثیر منفی میذاره. شوربختانه از اون جایی که نمیتونم خیال پردازی هام روُ به طور مستقیم کنترل کنم، مجبورم از راه غیرمستقیم وارد عمل بشم و عامل محرک روُ حذف کنم؛ تو این مورد، یعنی موزیک گوش ندم. ولی خب نمی تونم که اصلاً موزیک گوش ندم؛ دلم برای دیوید، ملیسا، رابرت، شاروُن، سوزی، و بقیه تنگ میشه. نمی تونم به طور کامل قطعش کنم، پس فقط از فراوانیش کم می کنم؛ مثلاً حداکثر هفته ای یک بار گوش میدم. اما این نسخه یه اشکال داره، و اونم اینه که بدون موزیک نمی تونم ورزش کنم. اگه بگردم می تونم چند تا موزیک بی کلام که به قول دوستم "چرت" نباشه پیدا کنم. باکلام بودن موزیک قوی ترین و شاید تنها عنصر موزیکه که قوه ی خیال پردازی منوُ تحریک می کنه، برای همین فکر نمی کنم موزیک بیکلام مشکلی ایجاد کنه. نه، نگم قوه، بهتره بگم مکانیزم دفاعی؛ مکانیزم دفاعی لعنتی که وقتی بچه بودم نذاشت من از تنهایی عاطفی دق کنم، ولی حالا مدت هاست با این که همچنان داره رسالتش در حفظ ارگانیسم که من باشم روُ به انجام می رسونه، شده تیغ دولبه و از پشت بهم زخم می زنه. 

103

I feel unloved

I feel unlovable

I feel (very) lonely

I have no friends

I have no real friends

I feel bored

I feel depressed

I'm (so) ugly

Ugly girl/woman


یکی از کارهایی که وقتی حوصلم شدیدن سر میره یا خیلی ناراحت میشم ممکنه انجام بدم، گوگل کردن یکی دو تا از این جملات بالاست. هیچ فایده ای نداره، ولی انجامش میدم، مثل خیلی از کارهای دیگه ای که انجام میدم و حس می کنم هیچ فایده ای ازشون نمی برم، دقیقن چون هیچ لذتی ازشون نمی برم. سیستم پاداش مغزم خیلی وقته درست کار نمی کنه. 


     از این وحشتناک تر که به خودت بیاد، چشم هاتوُ باز کنی، و با واقعیت لعنتی که شامل اتاق لعنتیِ پر-از-نورِِ-لعنتیِِ-روزت میشه، واقعیت لعنتی که فاصلش با خواسته ی دلت زمین تا آسمونه، روبرو بشی؟ شاید مرگ، شاید مرگ ازش وحشتناک تر باشه.

     وای. فقط تونستم بگم وای.


102

وقتی میگم "من تنهام/احساس تنهایی می کنم."، احتمالاً ترجمش اینه که به اندازه ی کافی (کافی برای من) محبت و صمیمیت دریافت نمی کنم. احتمالاً، چون احتمال داره بخشی از این احساس تنهایی با روابط اجتماعی مداوم از بین بره، یعنی این طور حدس می زنم، هر چند به نظرم بخش کوچیکی خواهد بود. شوربختانه من تو روابط اجتماعی شدیدن می لنگم، در نتیجه نمی تونم بفهمم اون بخش کوچیک دقیقاً چقدره. علت این که فکر می کنم کوچیکه، اینه که اولن درونگرا هستم و دومن همه ی عمرم از رابطه ی صمیمی توأم با درک و پذیرش محروم بودم. از طرف دیگه، چون خجالتی هستم و تو روابط اجتماعی لنگان، با وجود این که مطمئنم درونگرا هستم، نمی دونم واقعاً چقدر درونگرا هستم. این نمی دونم-نمی دونم ها گاهی رو اعصابم میرن. می خوام بدونم. می خوام بدونم. لعنت به این مهارت روابط اجتماعی که به بیخ ریش مشکلات من چسبیده. استراتژی بقای مسخره. 

     امروز چندین بار، از جمله تو مطب، دلم خواست گریه کنم ولی جلوی خودم روُ گرفتم. برام سؤاله بقیه ی آدما چی کار می کنن؟ گاهی خودم روُ سرزنش می کنم که چرا همش فکر می کنم کمبود محبت و صمیمیت دارم؛ مگه بقیه ی آدما چی کار می کنن؟ بعد به خودم جواب میدم که اولن افراد با هم دیگه فرق می کنن، هم تو میزان محبت و صمیمیتی که بهش نیاز دارن، و هم تو زبان محبت و صمیمیت (تو این موارد انگار از نظر آماری بین دو جنسیت زن و مرد تفاوت معناداری وجود داره؟)، دومن من که به تاریخچه ی زندگی دیگران دسترسی ندارم؛ شاید اون افراد تو دوره ای از زندگیشون به این نیازشون درست رسیدگی شده، در نتیجه مثل من بال بال نمی زنن. اما من بال بال نمی زنم. دست کم از بیرون. بیرونم یکم شبیه افراد مبتلا به اختلال شخصیت اسکیزوییده؛ کسی نمی تونه احساسم روُ با نگاه کردن به چهرم درک کنه. کاش وقتی بچه بودم بال بال می زدم؛ شاید به دادم می رسیدن. به هر حال، شدیدن احساس نیاز می کردم و می کنم. 


109

به مامانم گفتم چراغوُ خاموش کن میخوام بخوابم. دروغ گفتم؛ چراغ خاموشه، ولی من مثل معتادا دارم با گوشیم ور میرم. به شب نخوابیدن اعتیاد دارم. با خواب بعدازظهر مشکلی ندارم، ولی با خواب شب خصومت ناخودآگاه عجیبی دارم. امروز بعدازظهر نشسته چرت زدم، و حیف که گردنم درد گرفت، وگرنه یه کیف کوتاه حسابی می بردم از زندگی کوفتیم. حیف. چه با حرص میگم حیف. 

     گفت شب نخوابیدن، یاد یکی از رمان هایی که چند سال پیش خوندم افتادم. فکر می کنم رمان نوجوانان بود. اسمش مرد تکثیر شده. اسم کاراکتر اصلی رمان، ترتولیانوُ ماکسیموُ آفونزو. اسم کوچیکش، یعنی ترتولیانوُ، تو ایتالیایی معنای شب-نخواب میده (اگه درست یادم مونده باشه، نویسنده ایتالیایی زبان بود.). منم مدتیه شب-نخوابم، و مدت خیلی طولانی تریه که خوابِ-شب-ستیزم. ستیزه دارم با خواب شب. کاش می دونستم چه مرگمه، فیکسش می کردم. 


108

گاهی از وبلاگم بدم میاد، چون حس می کنم این مدت نوشتنم بی ثمر بوده و منوُ به اهدافم نرسونده. الان همچین حسی دارم. بدم میاد از این وبلاگ مسخره. 


     وقتی از ناهارم فقط بادنجونای خورش روُُ با سه چهار تا قاشق برنج می خورم و چند ساعت بعدش به مدت یک و نیم ساعت تو خیابونای شلوغ با یه لپتاپ دو کیلویی روی شونه های ضعیفم می چرخم و تهشم به چیزی که میخوام نمی رسم، و بعد می بینم تو خونه چیزی برای خوردن نیست، عصبی میشم. همه ی آدم ها اگه آب و غذا یه مدت بهشون نرسه اعصابشون یکم بهم میریزه، مخصوصن اونایی که مثل من از نظر بدنی ضعیفن. من با غذا شدیدن مشکل دارم. اشتهام کمه و به طعم و مزه ی غذا خیلی حساسم. مثلن از برنج امروز اصلن خوشم نیومد، اصلن خوشمزه نبود. تعجب می کنم از کسایی مثل مادرم که برنج روُ با لذت می خورن. کلن تعجب می کنم از کسایی که غذا رو با لذت می خوردن. کاش منم مثل اونا بودم. من از دیدن ظاهر رنگارنگ خیلی از غذاها چه زنده چه تو عکس خیلی ذوق می کنم و دلم غذا می خوادش، ولی وقت خوردن که میشه، فرقی نمی کنه غذا چقدر رنگارنگ و شیک و خوشبو باشه، در نهایت خیلی کمتر از اون چیزی که براش شور و شوق داشتم می خورم. 

     دارم از گشنگی می میرم. کاش شام زودتر آماده بشه. مرکز شهر که بودم بوی فست فودی ها طبق معمول برام خوشایند بود.  وقتی اتوبوس میدون کوچیک شهر روُ دور میزد، چشمم افتاد به دو تا خانوم که تو یه فست فودی خیلی کوچیک که طبقه ی بالا بود نشسته بودن. چه جای دنج و بانمکی. دوست دارم بدونم از اون بالا مرکز شهر چجوری دیده میشه. کاش یه دوستی داشتم گاهی با هم می رفتیم بیرون یه چیزی می خوردیم. این آرزو روُ همون جا تو اتوبوس کردم، ولی اون موقع مشخصن منظورم از دوست، دوست مؤنث بود، و همچنین دوست دختر. به خاطر تربیت مادرم زیاد اهل غذای بیرون نیستم و تا مجبور نشم و چاره ای نداشته باشم نمی تونم خودم روُ راضی کنم  بیشتر از هفته ای یه بار غذای بیرون بخورم. وقتی پیش پدر و مادرم هستم که حتی ماهی یه بارم نمی خورم، چون اونا، مخصوصن مادرم، از غذای بیرون خوششون نمیاد. 

     البته دوستی که پایه باشه دارم، ولی تو این شهر نیست. کاش یه کار پاره وقت کوچیک داشتم. خجالت می کشم نود درصد مواقع که میریم بیرون اون حساب می کنه. میگه وقتی دستت رفت تو جیب خودت نوبت توئه. پس کی این اتفاق میفته؟ الان حالم بد شد از فکر اینکه همش اون حساب میکنه. تنها چیزی که یکم بهم دلداری میده اینه که اختلاف سنمون نسبتن زیاده و اونم وقتی همسن من بود کار نداشت، در نتیجه از این لحاظ درکم می کنه.  


107

به حرف مادرم راضی شدم لپتاپوُ ببرم پیش همون آشناشون. فکر نکنم طرف بتونه شناساییم کنه، مخصوصن با دماغ عمل شده ی چسب خورده، مدل موی بزچه ای، و ابروهای نازک شده. از ابروهای جدیدم بیشتر از ابروهای قدیمیم راضیم. درسته نازکشون کردم، ولی در عوض از ناقرینگیشون کم شده. ناقرینگی؛ چیزی که رو اعصابم بود. نکته ی دیگه اینه که خودم درستشون کردم، جوری که به فکر هیچ کدوم از آرایشگرهایی که تا به حال ابروهاموُ درست کردن نرسید. شاید هم می رسید، به شرط این که میگفتم با نازک شدنشون مشکلی ندارم؛ تا همین چند وقت پیش دوست نداشتم ابروهام نازک باشن. نازک بودن ابروهام باعث میشه صورتم خالی تر بشه. ولی می ارزه، چون شباهت ابروهام به هم بیشتر میشه، بدین صورت که اختلاف بین فاصله ی دو ابرو از چشم هام و اختلاف بین قوس دو ابرو کمتر میشه. فقط کاش تارهای ابروهام انقدر بلند نبودن (تستوسترون اضافی کار خودش روُُ کرد.)، یا دست کم رنگشون روشن تر بود نسبت به رنگ موهام؛ تیره بودن  و پرپشت بودن ابروهام (به قول یکی از دوست های دوران راهنمایی و به قول اولین آرایشگری که ابروهام روُ درست کرد، چندین لایه ابرو دارم.)، باعث میشه مژه هام تحت الشعاع قرار بگیرن. به عکس های راهنمایی و دبیرستانم که نگاه می کنم، تعجب می کنم از اون همه تار ابروی تیره و ضخیم و پرپشت. اون تستوسترون های اضافی کار خودشونوُ کردن، و منم نمی تونم بگم ازشون ممنونم. از لپ تاپ رسیدم به چی. 

     

     خیلی دلم می خواد بشینم از خاطرات بچگی و نوجوانیم بنویسم. گرایش زیادی دارم به خودتحلیلی و سبب شناسی تریت های شخصیتم. ولی متأسفانه نوشتن از این موضوعات برام به سادگی نوشتن از احساسم نسبت به ابروهام نیست، و حالا که کمتر از دو ماه به کنکور مونده، احتمال اینکه بتونم خودم روُ راضی کنم تا بدون اضطراب از چیزهایی که دوست دارم بنویسم، خیلی کمتر شده. 


106

تقریبن هر روز چند رج (=ردیف) می بافم. با کاموای مشکی شصت تا دون گرفتم و هر چند هدف اصلیم تجربه کردن بافت های متفاوته، امیدوارم تهش یه شال گردن یا شال سر از توش دربیارم. البته باید ببرمش اتوشویی بهش بخار بدن، چون کلفت و سنگینه. کار بامزه ایه. یک کمی تمرکز میخواد که ازم برمیاد، یعنی سعی می کنم که ازم بربیاد. 


     رابطم با یکی از دوستام (یکی از دو تا دوستم)، در عمل قطع شده، هر چند اسمن هنوز دوستیم، چون وگرنه با شناختی که ازش دارم حتمن تو فیسبوک بلاکم می کرد. نمی دونم چیشده که دیگه از حالم نمی پرسه و منم نمی پرسم. آخرین گفتگوی بینمون، که بیشتر از یه ماه پیش اتفاق افتاد، ظاهرن به دعوا ختم شد. یعنی احتمالش هست که اون گفتگو برای اون  یه دعوا بوده باشه. نمی دونم باید چیکار کنم، بهش پیام بدم یا نه. چند روز پیش چند تا از پست های فیسبوکش روُُ لایک کردم، اما هیچ واکنشی ازش ندیدم. از این که ندونم تو سر طرف رابطم چی میگذره، چه حسی به من داره، و چرا یهو رفتارش عوض شده، متنفرم. مُ-تِ-نَف-فِ-رَم.


105

باز سیم دوشاخه ی شارژر لپتاپم ناک-اَوُت شد. معلومه دیگه، از گی جنس (جنسِ گُه) جز این انتظار نمیره. 

     قطعه ای که زیر نمایشگر لپتاپمه. همون که به خاطر ضربه در رفته بود و یه قطعه ی مشکی جاش گذاشتن. نمی دونم بهش چی میگن. اون چیز روُ محکم به نمایشگر چفت نکردن؛ دیروز رفتم لپتاپمو باز کنم دیدم صدا میده. یه قطعه ی آشغالی ساختن و انداختن به لپتاپم. 

     همه ی عکس هام روُ از دست دادم. یا تقصیر خودمه یا تقصیر مهندسه و عواملش که دارن ماست مالی میکنن، اما به دلیل حواس پرتی های خودم هیچ راهی برای شناسایی مقصر وجود نداره. در ضمن، به فرض هم مطمئن باشم تقصیر اون هاست، نمی دونم تو ایران میشه به خاطر همچین مسأله ای شکایت کرد؟ شک دارم، اونم تو یه شهر کوچیک. به علاوه، اگر قصد اعتراض داشته باشم پدرم قطعن باهام مخالفت می کنه، چون با پدر مهندسه دوسته و حفظ این دوستی براش مهم تر از اینه که متعلقات دخترش  آسیب نبینه. 

     کاش یه جای خوب می شناختم و می رفتم از اون جا دوشاخه می خریدم و هم لپتاپم روُ نشون میدادم؛ دیگه نمیخوام برم پیش اون یارو. ولی جایی رو نمی شناسم، مگر یکی از آشناهای ناتنی پدر و مادرم که اونم به خاطر آشنا بودن ترجیح نمیدم. 


104

این طور نیست که خسته نباشم، خوابم نیاد، و اگه چشماموُ ببندم خوابم نبره. این طور نیست که نتونم بخوابم. نمی خوام بخوابم.


     امروز خاله ی مامانم ناهار دعوت بود. طبق معمول گیر داد به موهام که چرا کوتاهن: "کیجا شه می ره نَزِن! وِنه جِلو ره چه کِتا هاکِردی، بِزچه بَییی!" (="دختر موهاتوُ نزن! جلوشوُ چرا کوتاه کردی، [شبیه] بزغاله شدی!") ممنونم از اعضای این ایل و تبار که منوُ شبیه بزغاله می بینن (گویا بز موهای بالای سرش شبیه چتریه.). حالا عیبی نداره، من حیوونا روُ دوست دارم. در ادامه مدعی شد "خوشگلی" زن به بلند بودن موهاشه و از نوه های خودش مثال زد که موهاشون به کمرشون میرسه. گفتم: "خاله اون قدیم بود!" تو گوشش نمیره. به علاوه معلوم شد اعتقاد داره زن وقتی موهاشوُ کوتاه می کنه که کار اشتباهی کرده باشه (لابد منظور قدیمی ها از کار اشتباه کوتاهی در خدمت به شوهره؟ بعضی از دختر/زن های امروزی هم وقتی تو رابطه با جنس مخالف دچار ناکامی میشن موهاشونوُ کوتاه می کنن که گاهی با یه جور حس بیزاری از جنس مخالف همراهه.). در آخر پیشنهاد می کنه به موهام جیوه بزنم تا رشدش بیشتر بشه (چون من برای این که از شرش خلاص شم گفتم موهام رشد نمی کنه. واقعن هم رشد موهام کمه.)! جیوه سمیه.  یعنی قدیم زن ها جیوه می ریختن رو سرشون؟ وات دافاک. 

     مامانم میگه قدیمی ها خیلی از موی کوتاه برای زن بدشون میومد. خالش کفرش درمیاد وقتی می بینه یه دختر موهاش کوتاهه. من خاله ی مامانم روُ دوست دارم، البته در حدی که سالی دو سه بار در حد سه چهار ساعت ببینمش. بیشتر از این بشه فکر نکنم بتونم هجوهاش و توهین هاش به مظهر پاک و مقدس موهای خودم روُ تحمل کنم. دوری و دوستی. 

     یادمه وقتی خیلی بچه بودم (زیر 10 سال) مامانم هر از گاهی موهام روُ کوتاه می کرد. خودش کوتاه می کرد. مدل خاصی بلد نبود، صرفن یه اندازه کوتاهشون میکرد. بابام خیلی بدش میومد  و به مامانم غر میزد. ظاهرن مامانم برا اینکه موهام کمتر بریزه و مجبور نشه موهای من روُ کف آشپزخونه و اتاق تحمل کنه این کار روُ می کرد. به هر حال بزرگتر که شدم دیگه نذاشتم مامانم موهاموُ کوتاه کنه. احتمالن دیدن چهره ی عصبانی پدرم تو اجتنابم از موی کوتاه تأثیرگذار بود، ولی یه دلیل دیگه هم به نظرم میرسه و اونم اینکه من دلم میخواست مامانم همیشه من روُ ببره آرایشگاه، در صورتی که مامانم بیشتر تمایل داشت خودش کوتاه کنه تا مجبور نشه پول خرج کنه.


     86 تا از کانتکت هام روُ پاک کردم. مثلاً که چی؟ فلان دوستِِ فلان دوستم تو دانشگاه، فلانی که چند سال پیش از کارهای دستیش تو جمعه بازار پارکینگ پروانه خوشم اومده بود، مربی قدیمی فلان باشگاه که سه چهار سال پیش می رفتم، فلان دختره تو خوابگاه که سه چهار باهاش درباره ی گربه های خوابگاه صحبت کردم، فلان کتابفروشی تو تهران که تا حالا هیچ کتابی ازش نخریدم. شماره این افراد و مکان ها روُ می خوام چیکار؟ یادم اومد سال اول و دوم دانشگاه دوست داشتم تعداد کانتکت هام زیاد باشه. می خواستم خودم روُ فریب بدم. که تعداد کانتکت هام به نظرم زیاد بیاد و این حس دروغین بهم دست بده که منم با دیگران در ارتباطم! به همون اندازه ای که همسن هام هستن! ولی الان حالم بهم می خوره. چند وقته حالم بهم می خوره از دیدن اون اسامی و شماره هایی که دیگه هیچوقت قرار نیست و نمی خوام هم که قرار باشه باهاشون در ارتباط باشم. 86 تا کانتکتِِ بیخود و نامربوط به زندگیم روُ پاک کردم. یه چندتایی کانتکت دیگه هم هست که شک دارم پاکشون کنم یا نه. بعدن بهشون فکر می کنم. الان از این پاکسازی حس خوبی دارم. 


110

مردم ظاهربین تر نشدن، ملاک های خوب بودن ظاهر یا ملاک های خوب تلقی شدنِ ظاهر عوض شده. به عنوان مثال اگه قبلن داشتن حجاب کامل به خصوص معلوم نبودن موها، تپل بودن و گردی صورت، دست نزدن به موی صورت یا آرایش نکردن پیش از ازدواج و غیره ملاک خوب تلقی شدن ظاهر دخترها بود، الان برای نسل های جدیدتر برداشتن موی صورت و آرایش کردن پیش از ازدواج، نداشتن حجاب کامل مخصوصن چادر، رنگ کردن موها و ابروها و غیره ملاک خوب تلقی شدن ظاهر دخترهاست. یعنی قدیم ها محبوبیت ظاهر یک دختر پیش از ازدواج در گروی دست نزدن به صورتش و آرایش نکردن و این حرف ها بود، برای نسل های جدید (به خاطر کمرنگ شدن مؤلفه ی مذهب تو فرهنگ) در گروی چیزهای دیگه ایه که از قضا نقطه ی مقابل ملاک های قدیمی ان. اصلن شاید هم مردم ظاهربین تر شدن. حرفم اینه که صرف تغییر کردن معیارهایی که میگن چه ظاهری (هر نوع ظاهری، از ظاهر فیزیکی آدم ها تا طرح و رنگ ظرفی که توش غذا می خوریم) مورد پسند جامعه است این روُ اثبات نمی کنه. قبلن به دختر میگفتن اگه می خوای ظاهرت روُ بپسندن، قبل ازدواج با ظاهر مادرزادیت ور نرو! حالا میگن اگه می خوای بپسندنش، باهاش ور برو! فرقش چیه؟ هنوز هم برای این که جامعه تحویلت بگیره باید به چشم مردم (همون چشم هایی که تو صورتمون و دو طرف بینیمون داریم.) یه طور خاصی بیای. هر چی هم به اون طور خاص نزدیک تر باشی، راحت تری. 

     منظورم از ظاهربین، تکیه ی بیش از حد به ظاهر افراد و زندگیشون برای قضاوت درباره ی شخصیتشونه. شاید سطحی نگری اصطلاح بهتری برای توصیف این جور آدم ها باشه.


108

گاهی از وبلاگم بدم میاد، چون حس می کنم این مدت نوشتنم بی ثمر بوده و منوُ به اهدافم نرسونده. الان همچین حسی دارم. بدم میاد از این وبلاگ مسخره. 


     وقتی از ناهارم فقط بادنجونای خورش روُُ با سه چهار تا قاشق برنج می خورم و چند ساعت بعدش به مدت یک و نیم ساعت تو خیابونای شلوغ با یه لپتاپ دو کیلویی روی شونه های ضعیفم می چرخم و تهشم به چیزی که میخوام نمی رسم، و بعد می بینم تو خونه چیزی برای خوردن نیست، عصبی میشم. همه ی آدم ها اگه آب و غذا یه مدت بهشون نرسه اعصابشون یکم بهم میریزه، مخصوصن اونایی که مثل من از نظر بدنی ضعیفن. من با غذا شدیدن مشکل دارم. اشتهام کمه و به طعم و مزه ی غذا خیلی حساسم. مثلن از برنج امروز اصلن خوشم نیومد، اصلن خوشمزه نبود. تعجب می کنم از کسایی مثل مادرم که برنج روُ با لذت می خورن. کلن تعجب می کنم از کسایی که غذا رو با لذت می خورن. کاش منم مثل اونا بودم. من از دیدن ظاهر رنگارنگ خیلی از غذاها چه زنده چه تو عکس خیلی ذوق می کنم و دلم غذا می خوادش، ولی وقت خوردن که میشه، فرقی نمی کنه غذا چقدر رنگارنگ و شیک و خوشبو باشه، در نهایت خیلی کمتر از اون چیزی که براش شور و شوق داشتم می خورم. 

     دارم از گشنگی می میرم. کاش شام زودتر آماده بشه. مرکز شهر که بودم بوی فست فودی ها طبق معمول برام خوشایند بود.  وقتی اتوبوس میدون کوچیک شهر روُ دور میزد، چشمم افتاد به دو تا خانوم که تو یه فست فودی خیلی کوچیک که طبقه ی بالا بود نشسته بودن. چه جای دنج و بانمکی. دوست دارم بدونم از اون بالا مرکز شهر چجوری دیده میشه. کاش یه دوستی داشتم گاهی با هم می رفتیم بیرون یه چیزی می خوردیم. این آرزو روُ همون جا تو اتوبوس کردم، ولی اون موقع مشخصن منظورم از دوست، دوست مؤنث بود، و همچنین دوست دختر. به خاطر تربیت مادرم زیاد اهل غذای بیرون نیستم و تا مجبور نشم و چاره ای نداشته باشم نمی تونم خودم روُ راضی کنم  بیشتر از هفته ای یه بار غذای بیرون بخورم. وقتی پیش پدر و مادرم هستم که حتی ماهی یه بارم نمی خورم، چون اونا، مخصوصن مادرم، از غذای بیرون خوششون نمیاد. 

     البته دوستی که پایه باشه دارم، ولی تو این شهر نیست. کاش یه کار پاره وقت کوچیک داشتم. خجالت می کشم نود درصد مواقع که میریم بیرون اون حساب می کنه. میگه وقتی دستت رفت تو جیب خودت نوبت توئه. پس کی این اتفاق میفته؟ الان حالم بد شد از فکر اینکه همش اون حساب میکنه. تنها چیزی که یکم بهم دلداری میده اینه که اختلاف سنمون نسبتن زیاده و اونم وقتی همسن من بود کار نداشت، در نتیجه از این لحاظ درکم می کنه.  


111

1. عصبانی ام. دیگه اون وبلاگ روُ دنبال نمی کنم، چون مدتیه از خوندنش عصبانی میشم. نویسنده ی وبلاگ خصومت عجیبی داره با افرادی که خلقشون افسرده است و اصولن با هر رفتاری که نشون از خلق و یا مود منفی داره، در حدی که حتی غر زدن ساده ی کسی هم نمی تونه تحمل کنه و نسبت به اون فرد احساس خشم می کنه. درباره ی افرادی که افسردگی دارن جوری حرف میزنه انگار از قصد نقشه می کشن (!) با غر زدن و نالیدن روحیه ی یکی مثل خودش روُ تخریب کنن. طرز فکرش برام عجیبه. این که آدم دوست نداشته باشه با کسی که خلقش افسرده است نشست و برخواست کنه روُ درک می کنم. این که آدم نخواد با غر زدن و نالیدن دیگران  سر کنه روُ درک می کنم. همه ی آدم ها، هر چقدر هم ظرفیت و همدردی بالایی داشته باشن، دربرخورد با کسی که احساسات منفیش روُ ابراز می کنه بالاخره تحت تأثیر روحیه ی منفی طرف قرار می گیرن و بعد یه مدت احساس بدی بهشون دست میده. حتی اگه طرف عزیزترین کس آدم هم باشه، نمیشه بیست و چهار ساعته نالیدنش روُ تحمل کرد. من اخیرن این قضیه روُ به طور کامل هضم کردم: هیچ انسانی وجود نداره که بتونه بیست و چهار ساعته خلق افسرده ی منوُ تحمل کنه. از طرف دیگه، صاحب وبلاگی که بهش اشاره کردم حتی نسبت به ایده ی غر زدن هم حساسیت نشون میده، و فکر می کنه فردی که افسردگی داره خودش به اراده ی خودش (!)  این طوری شده و بعدم از روی عقده نقشه می کشه (!) که حال دیگران روُ هم بد کنه. این که آدم یه مدت به اجبار با فردی که خلقش پایینه برخورد داشته باشه (مثلن همکار یا همکلاسی) و به خاطر تأثیر منفی ای که از غر زدن های مکرر طرف عایدش شده عصبانی بشه و حرفی بزنه یه چیزه، ولی این که آدم نسبت به ایده ی غر زدن حساسیت نشون بده یه چیز دیگه است که به نظر من واکنش بی تناسبیه و نشون میده طرف یه جای کارش می لنگه. این طرز فکر که شخص افسرده به اراده ی خودش می خواد اینجوری باشه هم در واقع توهین آمیزه، چون تلویحن به این معناست که مثلن من یه آدم کودن هستم که می تونم با فشردن یه دکمه (!) مشکل خلق و روحیه ی خودم روُ حل کنم ولی این کار روُ نمی کنم. در ضمن، بدذات هم هستم و می خوام حال دیگران روُ هم مثل خودم خراب کنم. بله، خواننده ی محترم، من می تونم با فشردن این دکمه کل مشکل افسرده خوییم روُ سه سوته حل کنم، ولی این کار روُ نمی کنم. چرا؟ چون می خوام حال کسی که یادداشتم روُ می خونه خراب کنم. هدفم از نوشتن این وبلاگ دقیقن همینه. 

     به نظر من نویسنده ی اون وبلاگ خشم خودش روُ فرافکنی می کنه. شاید تو دوره هایی از زندگیش مجبور شد خودش به تنهایی گلیمش روُ از آب بیرون بکشه، بدون این که کسی باهاش همدردی کنه و درکش کنه. شاید هم وقتی بچه بود والدینش هر رفتاری که با ابراز احساسات و هیجان های منفی و ناامیدی همراه بود روُ تنبیه می کردن. شاید هم هر دو. به هر حال، من دیگه اون وبلاگ روُ نمی خونم. نمی تونم نوشته های کسی که فکر می کنه امثال من جاشوُ رو کره ی زمین تنگ کردن تحمل کنم. 

     من به خاطر روابط اجتماعی ضعیفم اصولن به جز یکی دو تا دوست کسی دیگه ای روُُ ندارم که بخوام براشون غر بزنم. جلوی غریبه ها که احتمال غر زدنم خیلی خیلی کمه؛ یعنی نمی تونم، چون خیلی به واکنش دیگران حساسم و پیششون احساس امنیت نمی کنم. اخیرن به کمک دوستم این واقعیت روُ به طور کامل هضم کردم که یه نفر هر چقدر هم دوستت داشته باشه، نمی تونه برای مدت طولانی غر زدن مکرر تو روُ تحمل کنه. اصلن همین دوست داشتن می تونه باعث بشه ظرفیت آدم تا حدی پایین بیاد؛ اصلن حس خوبی نداره مرتب ناله های دوستت روُ بشنوی، در حالی که می دونی هیچ کمکی ازت برنمیاد تا از رنجش کم کنی. البته من این روُُ به مرور درک کردم، ولی به معنای واقعی درکش کردم و شناخت صرف نیست. می تونم از این بینش برای مواقعی که مودم میاد پایین استفاده کنم. به خودم یاد آوری کنم دلیل این که دوستم یا هر کس دیگه ای نمی تونه از حدی بیشتر تحملم کنه این نیست که به من اهمیتی نمیدن. دلیلش اینه که اون ها انسان هستن و انسان ها ظرفیتشون محدوده، از جمله خود من. 


2. امروز وقت ندارم بنویسم. 


نکته: صاحب وبلاگ یادشده نمی دونه که من از خواننده های وبلاگش هستم و بنابراین از وبلاگ من بیخبره. 


115

تأسف می کنم چرا وقتم روُ صرف خوندن اون کتاب (سعی می کنم نگم کتابِ مزخرف) کردم. کاش از اول می رفتم سراغ اینی که امروز خوندنش روُ شروع کردم؛ همون مفاهیم و مباحث روُ خیلی روون تر و آدمانه تر (!) توضیح داده. از طرفی، همه جا اون یکی روُ به عنوان نبع کنکور معرفی می کنن. البته ترجمه ی این یکی هم خالی از نقص نیست، ولی خود کتاب خیلی خوبه. 

     نمی دونم چرا، ولی خیلی از استادهای ایرانی یه جوری کتاب درسی می نویسن انگار1. هدفشون نوشتن نامه ی اداریه، 2. زبون مادریشون فارسی نیست. سه تا از کتاب هام دقیقن این توصیف دربارشون صادقه.

     ببینم از این مبحث انگیزش و هیجان چه کمکی می تونم بگیرم؟  


114

آخر لپتاپموُ بردم پیش همون یارو، و اون یارو هم قرار شد دوباره بفرستَتِش تهران! کاش تو همین شهر یه جایی روُ می شناختم که تعمیر سخت افزار  انجام می دادن. اون آشنای دور مامان بابام هم تو کار تعمیر سخت افزار نیست. از این نگرانیم نگم که باعث میشه به خودم نهیب بزنم: "کاش همون اول که دیدی یه قسمتش داره جدا میشه می بردیش!" و طبق معمول انگشت اتهامم نشانه میره سمت والد مذکرم، همون سمتی که انگشت والد مؤنثم همیشه نشانه میره. 

     حالا باید منتظر بمونم و بدون ریک و مورتی سر کنم. رسیدم اپیزود پنج یا شیش از فصل سوم. اخیرن وات دافاک مادرفاکر هر از گاهی تو ذهنم جرقه میزنه. خدا روُ شکر می کنم پدر و مادر معنیشوُ نمی دونن، هر چند تا حالا به زبونش نیووردم چون من اصولن نود و پنج درصد فکر تولید می کنم و فقط پنج درصد حرف! 


113

مادرم ازم خواست برم آرایشگاه نزدیک خونه براش وقت بگیرم، چون شماره ی آرایشگاه روُ نداشت. دختر و نوه ی آرایشگره روُ بیرون آرایشگاه دیدم. پیش دبستانی با دخترش تو یه کلاس بودم. نوه اش کوچیکه، ازینا که مثل پنگوئن راه میرن و چهار تا کلمه حرف می زنن. بعضی از بچه های کوچیک از غریبه ها نمی ترسن، برخلاف بعضی ها که سمت غریبه ها نمیرن و به سرپرستشون می چسبن. اون دختر کوچولو همین که منوُ دید دستاشوُ دراز کرد سمت من. وقتی هم که مادرش گذاشتتش رو زمین، اومد سمت من که یعنی بغلش کنم. من بچه ها روُ خیلی دوست دارم، مخصوصن بچه های زیر دو سه سال که میشه بغلشون کرد (البته از بغل کردن نوزاد می ترسم. می ترسم سرش چیزی بشه.). از این نظر به مادرم رفتم. مادرم هم عاشق بچه های کوچیکه. وقتی تو خیابون یا حتی تو تلویزیون بچه کوچولو می بینه امکان نداره ابراز احساسات نکنه. بچه ها هم معمولن از مادرم خوششون میاد. حتی پیش اومده مادر بچه نتونسته آرومش کنه، ولی وقتی مادرم بچه روُ بغل کرد و باهاش حرف زد آروم شد. من با این که خیلی دوستشون دارم، خوب بلد نیستم باهاشون ارتباط برقرار کنم. تازگی ها یکم پیشرفت کردم؛ وقتی خونه ی همسایه و آشنا، یا تو اتوبوس یا هر جای دیگه بچه می بینم، سعی می کنم باهاش دو تا کلمه حرف بزنم یا باهاش دالی بازی کنم. 

     اما از اعتراف به این که بچه ها روُ دوست دارم احساس خوبی ندارم. نمی دونم چرا. جالب این جاست که از گفتنش به آدم ها تو دنیای واقعی احساس بدی ندارم، اما گفتنش اینجا توی وبلاگم برام سخته. شاید به خاطر این که توی وبلاگم بیشتر از چیزهایی می نویسم که توی دنیای واقعی اطرافم نمی تونم یا تا حالا خیلی کم فرصتش روُ داشتم ابرازشون کنم، و از قضا تعداد قابل توجهی از اون چیزها رویی از من روُ می سازن که نقطه ی مقابل یه زن تیپیک سنتیه. شاید حس بدی که دارم نتیجه ی یه تعارض باشه. تعارض بین دو رویی از من که هر کدوم شامل ویژگی هایی در تضاد با ویژگی های دیگری میشن. شاید هم از بس به لطف جامعه دوست داشتن بچه ها برام با ضعف (زن=یه موجود ضعیف که فقط بدرد زاییدن و شستن و پختن و پرستاری کردن از بچه می خوره) تداعی شده، حالا که قراره اینجا حرف های غیرِ-ضعیفه-گانه بزنم، فکر کردن به بچه ها با شدت خیلی بیشتری اون ضعف روُ برام تداعی می کنه و احساس ضعف و بی عرضگی و انفعال بهم دست میده. آره، خودشه؛ احساس ضعف و بی عرضگی و انفعال بهم دست میده. 

     حالا که اون احساس بد روُ ریشه یابی کردم، احساس می کنم یکم راحت تر می تونم بگم "من عاشق بچه هام." 


112

Ohne Dich (=بدون تو) و Mein Herz Brennt (=قلب من می سوزد) از رامشتاین روُ خیلی دوست دارم. اولی معمولن با کارهایی که اکثر افراد از رامشتاین شنیدن یکم فرق داره. عاشق ورس دومشم (زیرش ترجمه ی انگلیسیشوُ آوردم):


Auf den Ästen, in den Gräben,

Ist es nun still und ohne Leben
Und das Atmen fällt mich ach so schwer
Weh mir, oh weh
Und die Vögel singen nicht mehr

 

On the branches, in the ditches,

it's now silent and lifeless

And breathing becomes oh so hard for me

Woe to me, oh woe

And the birds no more sing


احساس می کنم هوایی که برای ساختن تک تک واج های کلماتِ ترانه به کار رفت، به درد سینه ی خواننده آغشته شده بود. اون ach ای که تو خط سوم میگه (یعنی oh)، انگار قفسه ی سینه روُ خراش میده. شبیه "آخ!" تو فارسیه. وقتی با توجه گوش میدم، یه احساس سوزش کوچیکی تو قفسه ی سینه ام با یه فشار کوچیک پشت پلکهام تجربه می کنم. واقعن نمی فهمم زبان آلمانی کجاش خشنه. 

     گوش دادن به آهنگ دوم هم تقریبن همین احساس سوک روُ بهم میده، مخصوصن به خاطر صدای ویولن. اما علاوه بر این، ترکیب صدای گیتار و درام احساس دلهره و اضطراب هم ایجاد می کنه، طوری که گاهی حین گوش دادن ته دلم یهو خالی میشه یا تنم مورمور میشه. جالبه که مفهوم سوزش و سوختن تو عنوان آهنگ (قلب من می سوزد) هم هست. با توجه به موزیک ویدیو و تفسیرهایی که از آهنگ خوندم، موضوعش جنسی به کودکانه. کسی که داستان روُ بازگو می کنه، مردیه که می خواد به بچه ها (توی موزیک ویدیو بچه هایی که تو یه پرورشگاه زندگی می کنن) کنه، در حالی که خودش در کودکی قربانی سوء استفاده ی جنسی شده بود. توی موزیک ویدیو، تیل(اسم خواننده) نقش اون بزرگسال روُ بازی می کنه و همین طور که می خونه گریه می کنه، انگار که احساسات سرکوب شده ی دوران کودکی بهش فشار میارن. شاید به خاطر همینه که مرتب تکرار می کنه: "قلبم می سوزه! قلبم می سوزه!" اوایل کلیپ یه صحنه هست که تیل روی تختش دراز کشیده و فریاد می زنه و یه شخص عجیبِ بدون مو بهش نزدیک میشه. فکر می کنم اون شخص تجسم تجربه ی تلخ ه و دلیل فریاد زدنش هم دیدن کابوس هایی که به اون تجربه مربوط میشه. 


Nun liebe Kinder gebt fein acht
Ich bin die Stimme aus dem Kissen
Ich hab euch etwas mitgebracht
Hab es aus meiner Brust gerissen
Mit diesem Herz hab ich die Macht
Die Augenlider zu erpressen
Ich singe bis der Tag erwacht
Ein heller Schein am Firnt
Mein Herz brennt

 

Now dear children, pay attention

I am the voice in your pillow

I’ve brought something to you

I’ve cut it from my chest

With this heart, I have the power

to blackmail your eyes

I sing until the day arises

A bright light, in the heavens sky

My heart burns


اواخر ویدیو، بچه هایی که زندانی شده بودن یهو تبدیل به افراد بالغ میشن و از اون پرورشگاه، که داره توی آتیش می سوزه، فرار می کنن. شاید این صحنه می خواد بگه هنوز امیدی هست برای افراد بالغی که تجربه ی سوء استفاده ی جنسی در کودکی دارن؛ شاید بتونن خودشون روُ از شر عواقب اون تروما نجات بدن. سوء استفاده ی جنسی در کودکی یک ریسک فاکتور جدی برای ابتلا به اخلال های روانی تو بزرگسالیه. من زیاد اهل موزیک ویدیو نیستم، ولی از این یکی خیلی خوشم اومد.


Rammstein - Ohne Dich

(Rammstein - Mein Herz Brennt (Official Video


     احتمالن همه واژه ی پدوفیل به گوششون خورده. خیلی ها فکر می کنن پدوفیل=کسی که به بچه ها می کنه، ولی این درست نیست. پدوفیل به فردی گفته میشه که به پدوفیلیا مبتلاست، و پدوفیلیا هم یعنی گرایش جنسی به کودکان (زیر 12 سال) که جزء اختلالات روانی به شمار میاد. اما خیلی از افرادی که به این اختلال مبتلا هستن، هیچوقت تو زندگیشون به هیج بچه ای آسیب نزدن و بیشتر افراد مبتلا از این که همچین گرایشی دارن در رنج و عذاب هستن. در واقع طبق شواهد، اکثر افرادی که از بچه ها سوء استفاده ی جنسی می کنن پدوفیل نیستن، یعنی علت سوء استفاده ی جنسیشون این نیست که به بچه ها گرایش جنسی دارن، بلکه چون بچه ها در برابر یه آدم بالغ ضعیفن و نمی تونن از خودشون دفاع کنن. این افراد به همون اندازه به بچه ها گرایش جنسی دارن که آدمی که با یه حوله خودیی می کنه به اون حوله! اشتباه گرفتن گرایش جنسی به بچه با سوء استفاده ی جنسی از بچه باعث استیگماتیزه شده پدوفیلیا میشه (وضعیت فعلی هم همینه) و این در نهایت به ضرر بچه هاست، چون طرد شدن افراد مبتلا به پدوفیلیا از جامعه باعث میشه نتونن به متخصصین سلامت روان مثل روان شناس مراجعه کنن (کی جرئت داره بره پیش روانشناس بگه من پدوفیلم؟) تا از خدمات سلامت روان برای مشکلشون بهره ببرن؛ بنابراین احتمال این که دست به بزنن بیشتر میشه (هر چند بیشترشون همچین کاری نمی کنن.). پس بهتره وقتی می شنویم یکی مرتکب جنسی به یه بچه شده، بهش برچسب پدوفیل نزنیم و افراد مبتلا به پدوفیلیا روُ بدنام نکنیم، چون در نهایت به ضرر بچه ها تموم میشه. 

     در ضمن، جدا از اینکه استیگماتیزه کردن این افراد و یکی فرض کردنشون با افراد م به ضرر بچه هاست، به نظر من یه عمل غیراخلاقی هم محسوب میشه. یه انسان نباید صرفن به خاطر داشتن گرایش به بچه ها مجازات بشه. کسی باید مجازات بشه که مرتکب سوء استفاده ی جنسی از بچه ها شده، گرایش داشتن که معنیش این نیست طرف اتوماتیک از بچه ها سوءاستفاده می کنه! گفتم که بیشتر این افراد چنین کاری نمی کنن و به خاطر گرایششون تحت فشار روانین. من که خیلی براشون ناراحتم.


     نیمه هشیار میشم. با چشم های بسته از یه پهلو به پهلوی دیگه میرم و بین خواب و بیداری نوسان می کنم. مادرم صدام می زنه و ساعت رو اعلام می کنه: 10:45. نمی خوام از جام پا شم؛ دلم می خواد بخوابم. سیل افکار به ذهنم هجوم میارن. برای شروع، یکیشونوُ انتخاب می کنم و هر چند ثانیه یک بار، یا هر از گاهی هر چند دقیقه یک بار، از یه فکر به فکر بعدی پرش می کنم. مادرم دوباره صدام می زنه و ساعت روُ اعلام می کنه: 11:15. چند دقیقه بعد بالاخره تسلیم فشار هشیاری و واقعیت میشم و چشم هام روُ باز می کنم و می شینم. حدس می زنم ستریزینی که دیشب خوردم تو زیاد خوابیدنم بی تأثیر نبوده. بلند میشم. میرم دستشویی. تو حموم لباس زیرم روُ عوض می کنم و با دو تا لباس دیگه میندازم تو تشت.

     شروع می کنم به مرتب کردن اتاقم. صدای قمری میاد. قمری ها روُ خیلی دوست دارم؛ ظاهر و صدای معصومانه ای دارن. همین طور که فعالیت می کنم، طبق معمول خیال پردازی های چند ثانیه ای، که می تونم روی بعضی هاشون اسم سناریوی چند ثانیه ای بذارم، به ذهنم حمله می کنن. در این بین، بخشی از خوابم یادم میاد: تو خواب قرار بود برم جایی و یه صحنه که داشتم وسایلم روُ جمع می کردم و دنبال شارژر و هندزفری می گشتم. بلافاصله یادم میاد خواب شب قبلش روُ برای دوستم تعریف نکردم. دوستم توی اون خواب بود. از خودم می پرسم تعریف کنم یا نکنم. 

     مودم خنثی است. دنبال چیزی واسه خوردن می گردم بلکه معدم آروم بگیره و بتونم درس بخونم. پیداش می کنم. از حدود 12:30، حدود 20 دقیقه درس می خونم. تو این 20 دقیقه، 10 بار حواسم پرت میشه: خیال پردازی های چند ثانیه ای. این بار زمانشون خیلی کوتاهه؛ نهایتن سه چهار ثانیه. می تونم بگم تمرکزم نسبتن خوبه. بعد 20 دقیقه، گشنگی از ادامه دادن بازم می داره. ناهار آماده نیست. با کله ای پرِ فکر، یکم به مادرم کمک می کنم. تو دستشویی این فکر میاد تو سرم: یه ماه به کنکور مونده و هفته ی دیگه دید و بازدید لعنتی شروع میشه. من فقط خونه ی پدربزرگم (پدر مادرم)، عمه ی ناتنی مادرم (که میشه خاله ی ناتنی بابام)، عموی ناتنی مامانم (که میشه دایی ناتنی بابام)، خاله مادرم، خاله ی خودم، عموی خودم، و دوتا عمه های خودم میرم (سه نفر آخر با اکراه و از روی اجبار) و خونه ی کس دیگه ای نمیرم. از این که مجبورم حضور مهمون ها روُ تحمل کنم و تو درس خوندنم وقفه میفته، یکم عصبانی میشم. 

     ناهار می خورم. خوشمزه نیست. برنج! با گوشیم ور میرم. چند تا یادداشت تو بلاگ اسکای می خونم. به اون فروم لعنتی هم سر می زنم. حیف به قول دوستم اون پتیاره نیست بهش بخندیم! کجاست؟ داره چه غلطی می کنه؟ به جهنم، برام مهم نیست! نمی خوام برام مهم باشه! وسط افکارم یهو یاد این میفتم که دیروز همکلاسی دوران دبیرستانم روُ تو خیابون دیدم. موقع برگشتن از مطب. یهو یاد سوله ی ورزشی افتادم. مدرسه یه سوله ی ورزشی داشت که معمولن زنگ ورزش روُ اونجا سپری می کردیم. همیشه از زنگ ورزش متنفر بودم، چون معمولن درآوردن مانتو اجباری بود. از این که مانتوموُ دربیارم متنفر بودم. دوست نداشتم کسی لباسی که زیر مانتوم پوشیده بودم روُ ببینه. روز قبلِ روزی که ورزش تو برنامش بود، نگران این بودم که فردا چی تنم باشه. به دوستم پی ام میدم که برام موزیک بفرسته. لپتاپم در دسترس نیست و تو گوشیم چهار پنج تا آهنگ بیشتر نیست. حوصله ی دانلود از سایت ندارم؛ همه ی سایتا فیلترن. دستم ناخودآگاه با گوشیم ور میره. سعی می کنم از عکس هایی که از خودم گرفتم دوری کنم. حالموُ بدم می کنن. از عکس انداختن متنفرم. یکی از آهنگ هایی که از دوستم خواستم بفرسته، A Forest از The Cure ئه. برای آهنگ دوم مرددم. اون آهنگه روُ گوش کنم؟ مودم نیاد پایین؟ آخر اسمشوُ میگم. دوستم میگرده و میگه حجمش زیاده؛ واتسپ پشتیبانی نمی کنه. یه آهنگ دیگه درخواست میدم: Don't You Need از ملیسا. گوش میدم.

Don't you need

Don't you want

Can't you taste it when you're alone

Don't you cry

Don't you feel

Sometime I wonder if you are real

Don't you bleed

Don't you need

همذات پنداری می کنم. تأسف می خورم که چرا ایرانی های خیلی کمی ملیسا روُ می شناسن.  

     از 14:25 تا 14:48 درس می خونم. دست کم 7 بار حمله می کنن. خوابم می گیره. تا 15:22 دراز می کشم، در حالی که خوابم نمی بره و همچنان میزبان افکار گستاخم هستم. پدر و پدربزرگم که ییلاق بودن میرسن خونه. از 15:30 تا 15:53 درس می خونم و دست کم 7 بار مورد حمله قرار می گیرم. یکی از موضوعاتی که مدت هاست دوست دارم ازش تو وبلاگم بنویسم میاد تو ذهنم. دمکرده ی نعناع-با-عسلِ مادرم میرسه. به حرف هایی که از هال پذیرایی میاد گوش میدم. پدرم میگه عمه یه گوساله ی چند روزه ی خیلی خوشگل داره. میگه زرینه (بدون تشدید: زَ-رین). احتمالن رنگش قهوه ای روشن یا نارنجیه که به طلایی (زرین) می زنه. خیلی دلم می خواد ببینمش اون کوچولی خوشگلوُ. برادرم می خواد یه کتاب بنویسه و نیاز به روشن سازی معنی و مفهوم واژه های اصیل گلکی داره، برای همین از پدربزرگم سؤال می کنه. من به برادرم به خاطر این پژوهش های تاریخی و زبان شناسیش افتخار می کنم و بعد کنکور حتمن بهش کمک می کنم. 

     دوباره A Forest روُ گوش میدم. لیریکش عالیه. همذات پنداری زیادی می کنم.

Come closer and see

See into the tree

Find the girl

While you can

Come closer and see

See into the dark

Just follow your eyes

Just follow your eyes


I hear her voice

Calling my name

The sound is deep

In the dark

I hear her voice

I start to run

Into the trees

Into the trees


Into the trees


Suddenly I stop

When I know it's too late

Lost in a forest

All alone

The girl was never there

It's always the same

I'm running towards nothing

Again and again and again and again. And again

متوجه میشم Clan of Xymox این آهنگوُ کاور کرده. به این فکر می کنم که یادم نره بعدن بهش گوش بدم. 

     از 16:26 تا 16:37 درس با چاشنی 3 حمله. مادرم برام بیسکوییت و چای میاره. دارم بیسکوییت مادر روُ باز می کنم، به این فکر می کنم که باز کردن بیسکوییت روُ نمی فهمم. موقع باز کردن بیسکوییت، فکرم جای دوریه، خیلی دورتر از این که بتونم باز کردن بیسکوییت روُ درک کنم. از 16:47 تا 17:17 درس می خونم با چاشنی 8 حمله. یکی از حمله ها منوُ به اسم آتیکا می رسونه. اسم یه کارکتر تو یه کارتون که یادم نیست اسمش چی بود. آخه این از کجا اومد تو ذهن من؟ آخراش یه صدایی مرتب میگه خستم، خیلی خستم. مودم اومده پایین و دیگه خنثی نیست. یکم دراز می کشم. انتظار ندارم خوابم ببره، ولی می بره و با صحبت های پدر و مادرم بیدار میشم. صدای پدرم توی ذهنم فرود میاد. صدای مادرم روُ می شنوم که با اشاره به مدت زمانی که از صبح تا حالا مشغول خونه تی بوده، به پدرم میگه: "بَمِردِمه." (="مردم."). عصبانی میشم: بیخود کردی. حالا بذار خوته تی تموم بشه. می شینم. پاهامو دراز می کنم. چرا ساق پاهای لعنتیم انقد کوتاهن؟ چرا؟؟؟

     یه چیزی می خورم و همین طور که فکر می کنم و موزیک جنگل تو ذهنم پلی میشه (Just follow your eyes - Into the treeees)، به دیوار یه سری می زنم و نگاهی به آگهی خودم میندازم. از :25 تا :44 درس می خونم. 7 تا حمله دارم. یکیش با صدای برادرم استارت می خوره که میگه "بچه بودم غذا نمی خوردم رشد نمی کردم، الان می خوام بخورم رشد (رشد عضلات منظورشه) کنم." بحث اینه که مادرم میگه پرورش عضلات باید با ورزش همراه باشه و با خوردن تنها نمیشه، اما برادرم نمی تونه برای خودش یه برنامه ی ورزشی درست و اصولی ست کنه. به این فکر می کنم که اگه از سن ده تا سیزده سالگی خوب غذا می خوردم، الان شاید ساق پاهای لعنتیم بلندتر بود. رشد طولی حدود 70 درصد ژنتیکیه، 30 درصد هم تحت تأثیر محیط. درسته پدر و مادرم هر دو کوتاه هستن با ساق پاهای کوتاه، ولی اگه من اون شیر لعنتی روُ می خوردم شاید الان انقد ساق پاهام کوتاه نبودن. از شیر متنفر بودم. اون وقت ها پدر و مادرم همیشه شیر نایلونی می خریدن که یارانه ای بود. من از طعم اون شیر پاستوریزه متنفر بودم. شیر استریلیزه ی کم چرب دوست داشتم، ولی پدر و مادرم نمی خریدن، چون گرون تر بود. در نتیجه منم شیر نمی خوردم یا خیلی خیلی کم می خوردم. در کل چیز خاصی به بدنم نمی رسید که بخواد 30 درصد تحت تأثیر محیط قرار بگیره. اون زمان چه می دونستم در آینده چه اتفاقی میفته؟ هیچکی هم بهم نمی رسید. حتمن کمبود ویتامین دی هم داشتم. ولی هیچکی رسیدگی نکرد. قیم هام رسیدگی نکردن. خودم که عقل و علم و قدرتش روُ نداشتم. بچه بودم و دستم هم به هیچ جا بند نبود. 

     دوباره آهنگ جنگل روُ گوش میدم. صدای درامز مثل ضربان قلبه. یاد ضربان قلب خودم میفتم. می تپه ولی به جایی نمی رسم. به چیزی که می خوام نمی رسم. در کل از آهنگ تم اضطراب آور جالبی دریافت می کنم. به عکس ها نگاه نمی کنم. بعد میرم سراغ آهنگی که دوستم چند هفته پیش فرستاده بود. Neh Nah Nah Nah. باحاله. باهاش خیال پردازی می کنم. خودم روُ تصور می کنم که آهنگ روُ با یه لباس عجیب غریب اجرا می کنم. به دوستم پیام میدم و ازش می خوام کاور جنگل روُ بفرسته. تو این فاصله به این فکر می کنم که قیافم چه دهاتیه و فرم سرم چقدر زشته. دهاتی چه مشکلی داره؟ هیچی. ازش به عنوان فحش استفاده نمی کنم. ولی از فرم سرم متنفرم. به پاهای خم شده ی مادرم نگاه می کنم. داشت کتاب یونگ روُ می خوند که روی زمین خوابش برد. ساق پاهاش مثل ساق پاهای من کوتاهه. این دنیا و صندلی هاش برای ما ساخته نشده. باید با ساق پاهای کوتاه و قد کوتاهمون، صندلی هایی که ماهیچه های پاهای آویزونمون روُ می کشن و اذیت می کنن تحمل کنیم. موزیک روُ گوش میدم. خوبه، ولی صدا و سبک خوندن رابرت روُ ترجیح میدم. یادم نره دوستم برام چی کار می کنه. یادم نره. 

     از 19:19 تا 19:40 زبان می خونم. موقع زبان خوندن چون لب هاموُ ت میدم یا با صدا می خونم، حواسم خیلی کمتر پرت میشه. تقریبن حمله ای نداشتم.

     حوصلم سر رفته. کم کم دارم قاتی می کنم. کل زمانی که تا به حال درس خوندم روُ حساب می کنم: حدود دو و نیم ساعت (اینجوری آدم تو کنکور رتبه ی خوب میاره؟). هیچ کاری به نظرم جاب نمیاد. در-دل-آه-کشان میرم تو حموم لباس های زیرم روُ می شورم. پفففففف. یدونه کیوی می خورم. کتاب هری پاتر و مخفل ققنوس-زبان اصلی-انتشارات بلومزبری میاد تو ذهنم و حس خوبی می گیرم. به دوستم پیام میدم: دنبال یه چیز جالب می گردم و این میاد تو ذهنم. حیف که مربوط به زمان حال نیست، مربوط به آینده است. سیتریزینم روُ می خورم و با دوستم یکم چت می کنم. باهاش می خندم (میگو از کدوم گوری سبز شده؟؟؟) بعدش نمی دونم چی کار کنم. تصمیم می گیرم دوباره برم پای درس و امتحان کنم. از 20:19 تا 20:52 تلاش می کنم. 6 بار حمله می کنن: گشنمه، Neh Nah Nah Nah، نمی کشم، جذابیتی نداره، تو پاهام احساس خستگی می کنم.

  

     دیگه بسه. 


117

شاید یه مدت وبلاگم روُ از دسترس خارج کنم. فایدش اینه که دیگه بهانه ای ندارم واسه سر زدن بهش. فعلن حس می کنم این طوری برام بهتره؛ اعصابم راحت تره و حواسم جمع تر. تا حالا نوشتن توی وبلاگم"خوب" بود، و حالا حس می کنم "خوب" اینه که یه مدت ازش فاصله بگیرم.


122

نمی دونم از کجا شروع کنم. درمانگرم سه چهار سال پیش تشخیص یه اختلال افسردگی داد که دی اس ام 5 بهش برچسب اختلال افسردگی دائم (persistent depressive disorder) زده. اسم معروفترش dysthymia ئه که تو فارسی معمولن افسرده خویی ترجمه میشه. البته درمانگرم مستقیم بهم حرفی نزد و واژه ی افسرده خویی و دیستیمیا روُ برای اولین بار از روانپزشکم شنیدم. اصولن درمانگرها خیلی وقت ها تشخیص خودشون روُ به درمانجو اعلام نمی کنن. از یه نظر کار درستی می کنن، برای این که احتمال داره درمانجو بیخود با برچسب اختلال روانی ور بره، چون1. اکثر مردم درک درستی از اصطلاح اختلال روانی ندارن و نمی دونن که اختلالات روانی برخلاف مشکل پزشکی تعریف و علت و مرز واضح و مشخصی ندارن. مثلن بعضی ها فکر می کنن علت این که یکی دچار توهم میشه، اینه که به اسکیزوفرنی مبتلا شده. در صورتی که قضیه برعکسه؛ چون فرد دچار توهم میشه و البته چند تا سمپتوم دیگه هم داره، بهش برچسب اسکیزوفرنی زده میشه. یا خیلی ها فکر می کنن دقیقن همون طوری که یه فرد یا به آنفلوانزا مبتلا هست یا نیست، از نظر سلامت روانی هم تو یکی از دو تا طبقه ی سالم از نظر روانی و مبتلا به اختلال روانی قرار می گیره و حالت دیگه ای بین این دو تا وجود نداره. یعنی یا فرد دچار یک اختلال خلقی هست یا این از نظر خلقی کاملن اوکیه و اگه اظهار ناراحتی و ناامیدی و نیتی می کنه، داره زر می زنه و ادا درمیاره. با این حال، واقعن فرق زیادی هست بین کسی که معیارهای یه اختلال روانی تمام عیار (مثل اختلال افسردگی عمده) روُ داره با کسی که اون معیارها روُ نداره (که تو دلیل شماره ی 2 بیشتر در این باره توضیح میدم.). 2. مردم اسم بعضی از اختلالات روانی روُ شنیدن، ولی تصویری که از اون اختلال تو ذهنشون دارن با چیزی که واقعن هست فرق داره. مثلن تروما و استرس روُ با همدیگه اشتباه می گیرن، یا فرق بین احساس افسردگی و افسردگی بالینی روُ نمی دونن، و مثلن فکر می کن اختلال افسردگی یعنی همین که آدم دو روز غصه بخوره، یا یه مدت به خاطر یه چالش توی زندگیش تجربه ی تشویش و ناامیدی داشته باشه. گاهی درمانگرها مجبور میشن با افرادی که به زور به خودشون برچسب افسردگی می زنن سر و کله بزنن (درمانگرم یه بار برام تعریف کرد یکی از مراجعینش یه خانومی بود که اصرار می کرد افسردگی داره و اصلن حرف مخالفش روُ قبول نداشت حتی از دهن روانشناس بالینی، در حالی که افسردگی بالینی نداشت.). می خوام بگم واقعن فرق هست بین اون چیزی که خیلی از مردم بهش میگن افسردگی و اون چیزی که روانشناس های بالینی و روانپزشک ها بهش میگن اختلالات افسردگی، یعنی افسردگی بالینی. من می فهمم که مردم می خوان از این برچسب ها (افسردگی، یا هر اختلال روانی دیگه ای) استفاده کنن تا از حمایت اجتماعی بهره مند بشن، چون وقتی از لفظ افسردگی استفاده می کنیم توجه دیگران بیشتر جلب میشه تا این که صرفن بگیم "حالم خوب نیست.". شاید هم یه عده فکر می کنن برای این که درمانگر اونا روُ جدی بگیره و بهشون درست و حسابی خدمات بده باید حتمن یکی از این برچسب ها روُ داشته باشن، در صورتی که این طور نیست. اگر دستمزد درمانگر روُ پرداخت کنین، اون وظیفشوُ انجام میده (هر چند اگه مشکل خیلی جزئی باشه احتمالن به مشاور ارجاع میده مگر امکانش نباشه.)، لازم نیست آدم حتمن معیارهای یه اختلال خلقی تمام عیار یا یه اختلال روانی دیگه روُ داشته باشه. اگر روانشناس یا روانپزشک تشخیص بده که من اختلال افسردگی ندارم، منظورش این نیست که مشکلات من بی ارزش هستن و آه و ناله هام بیخوده و باید خفه شم، چون ومی نداره آدم حتمن معیارهای یه اختلال افسردگی روُ داشته باشه تا از زندگیش ناراضی باشه یا رنج بکشه. من می فهمم که مردم میل دارن از برچسب های رایج استفاده کنن برای این که پیام "من حالم خوب نیست." روُ با تأثیر بیشتری به دیگران منتقل کنن، ولی به هر حال اختلالات افسردگی یا هر اختلال روانی دیگه ای معیارهای خاص خودشون روُ دارن و نمیشه به صرف این که یه نفر چند روزه غصه می خوره یا فلان چالش تشویش زا و ناراحت کننده ی زندگی روُ تجربه می کنه بهش برچسب اختلال روانی زد. کسی که مدتیه غصه می خوره یا کسی که مدتیه از زندگی ناامیده یا احساس بی حوصلگی و کسالت می کنه هم مشکلات خودش روُ داره و مشکلاتش بی ارزش نیستن، ولی وقتی برای کسی تشخیص یه اختلال افسردگی داده میشه یعنی طرف دیگه وضعش خرابتر از این حرف هاست؛ پس چرا باید کسی همچین چیزی روُ برای خودش یا دیگران بخواد؟ شاید اگر برای کسی تشخیص یه اختلال افسردگی داده بشه، برچسب اختلال باعث بشه کسایی که از قضیه خبردار میشن بگن "آخی! گناه داره!" و بیشتر براش دل بسوزونن، ولی به جز این، واقعن چه فایده ی دیگه ای داره؟ به نظر من کسی که وضعیت روانی نامناسبی روُ تجربه می کنه ولی مشکلش در حدی جدی نیست که بهش برچسب اختلال زده بشه، باید از این قضیه خوشحال باشه. والا اصلن حال نمیده آدم به یه اختلال افسردگی دچار باشه. من از این که افسردگی دائم دارم خوشحال نیستم، بهم خوش نمی گذره. کاش من این برچسب روُ نداشتم، کاش هیچوقت گرفتارش نمی شدم؛ هر چند گفتن  این حرفا برام عجیبه، چون اینجوری بودن انقدر برام عادیه که به سختی می تونم تصور کنم جور دیگه ای باشم. 

     بعضی از افراد شاید یه تصویری از اختلال افسردگی عمده داشته باشن، ولی با افسرده خویی یا دیستیمیا آشنا نیستن. کسی که براش تشخیص اختلال افسردگی دائم داده میشه، به طور خلاصه تصویر بالینیش اینه:1. دست کم دو سال (برای بچه ها و نوجوون ها دست کم یک سال) در اکثر ساعات روز و در اکثر روزها خلق افسرده (احساس غم و ناامیدی یا احساس غم و ناامیدی و خلأ) داشته. 2 . همزمان با مود افسرده، دست کم دو تا از این موارد روُ تجربه کرده: بی اشتهایی یا پراشتهایی، بی خوابی یا پرخوابی، انرژی اندک یا فتیگِ (احساس خستگی، نه خود خستگی فیزیکی واقعی) شدید، عزت نفس پایین، تمرکز حواس پایین یا دشواری در تصمیم گیری، احساس ناامیدی. 3. در طول دوره ی دو ساله (یا یک ساله برای بچه ها و نوجوون ها) پیش نیومده که فرد بیشتر از دو ماه موارد 1 یا 2 روُ نداشته باشه. 4. موارد 1 و 2 باعث شدن که تو عملکرد اجتماعی، شغلی، تحصیلی، یا سایر جنبه های زندگی فرد رنج یا نابسامانی شدیدی به وجود بیاد. 

     اکثر کسایی که این مدل افسردگی روُ تجربه می کنن، مخصوصن اونایی که شروع افسردگیشون قبل از دوران بزرگسالی بود و به دوران بزرگسالیشون هم کشیده شد، میگن: انگار همیشه همین جوری بودم. 

امیدواری، لذت و شادی، احساس بامعنا بودن زندگی. وات دافاک آر ذیز ثینگز؟ یادم نمیاد آخرین بار کی امیدوار بودم، یا از چیزی لذت بردم، یا احساس کردم معنایی برای زندگیم دارم. جالب اینجاست که در واقعیت، بعد از شروع این مشکل خلقی، بالاخره قطعن یه زمان هایی، هر چند خیلی به ندرت، پیش اومده که من امیدی حس کرده باشم یا از چیزی لذت کوچیکی برده باشم یا احساس کرده باشم زندگی برام معنایی داره، ولی ذهن من نمی تونه پیداشون کنه یا باهاشون ارتباط برقرار کنه، انگار واقعن هرگز اتفاق نیفتادن. این که میگم قطعن یه زمان هایی بالاخره فلان، دارم از روی عقل حرف می زنم؛ من واقعن سه سال پیش توی دانشکده اون بچه گربه روُ بغل کردم و این کار روُ دوست داشتم. ولی از نظر هیجانی ذهنم اون تجربه ها روُ اصلن به حساب نمیاره، انگار تو دریای خلق منفی که مدت زمان تجربه شدنش خیلی بیشتر بوده حل شدن و عملن بی تأثیرن. حتی خاطرات مثبتی که قبل شروع شدن مشکل خلقی تجربه کردم هم برام بیگانه ان، چه برسه به تجربه هایی مثبت اندکی که بعد شروع شدن مشکلم داشتم. حالتم یه جوری که به اکثر محرک ها علاقه ای ندارم، یا علاقه و انگیزه ای برای شروع کردن ندارم که اصلن بفهمم حالا واقعن لذت می برم یا نه. یعنی به اسم یه چیزهایی، یه کارهایی تو حافظم برچسب علاقمند، دوست دارم، خوشم میاد دارن، ولی یا وقتی تجربشون می کنم اون احساسی که فکر می کنم علاقمندی و دوست داشتن باید ایجاد کنن روُ تجربه نمی کنم یا اصلن انگیزه ی تجربه کردنشون روُ ندارم که بفهمم واکنش هیجانیم چیه. 

 

     دیگه نمی تونم بنویسم. دیگه حالم از واژه ی دیستیمیا به هم می خوره. الان واقعن دلم می خواد کاش جور دیگه ای بودم، هر جور دیگه ای جز این جوری. فاک ایت. بقیشوُ یه وقت دیگه می نویسم. 


121

روز یکم متوجه نکته ی جالبی شدم. برای این که تعداد حملات حواسپرتی حین درس خوندنم روُ بشمرم، هر بار که حواسم پرت میشد، رو یه برگه کاغذ یه نشانه میذاشتم. خود این عمل نشانه گذاشتن اکثر مواقع باعث میشد حواسم برگرده سر جاش؛ یعنی از گسترش پیدا کردن هر حمله جلوگیری می کرد، جوری که مدت زمان تعداد قابل توجهی از حملات به کمتر از پنج ثانیه رسید. دقیقن مثل داستان اندازه گیری تو مکانیک کوانتومیه؛ عمل اندازه گیری، تو حالت سیستم اختلال ایجاد می کنه. 

     آخ گفتم مکانیک کوانتومی. یه چیزی هست چند وقته می خوام بنویسم، هی نمیشه. الانم خسته تر از اونم که روش تمرکز کنم.

     امروز دلم خواست از خودم تعریف کنم. تعریف کردن از خودم معمولن برام خیلی سخته، ولی امروز نمی دونم چی شد دلموُ به دریا زدم و به دوستم گفتم می خوام از خودم تعریف کنم. سه تا ویژگی خوب روُ درباره ی شخصیت خودم قبول دارم: کنجکاو، خلاق، و باریک بین. به جز اینها دلسوز هم هستم، ولی به نظرم دلسوزی خالی بیفایده است. احساس دلسوزی باید در جهت همدردی و همدلی استفاده بشه، حتی وقتی طرف مقابل یه نوزاد باشه یا حتی یه حیوون. من همدلی و همدردی روُ تا حدی بلدم، ولی دوست دارم بیشتر روش کار کنم تا سطح مهارتم بالاتر بره. حالا چی شد من یهو تونستم از خودم تعریف کنم؟ الله اعلم. دوستم چند تا ویژگی مثبت دیگه (شخصیتی و ظاهری) بهم نسبت داد، ولی من ردشون کردم. همین سه چهارتایی که به خودم نسبت دادم واقعن شق القمر کردم. اصلن یادم نمیاد اگه از خودم تعریفی هم کرده باشم. 


صبح زود صدای پدرم روُ می شنوم که مادرم روُ بیدار می کنه. افکار به ذهنم هجوم میارن، از جمله این که امروز هم روزانه نویسی بکنم یا نه، و این که اگه بخوام بکنم، برای شروع چه چیزهایی (با توجه به افکاری که تو ذهنم داشتم) باید بنویسم، ولی هیچی یادم نمی مونه. در واقع تنها فکری که یادم می مونه، همین سؤالِ "اگه بخوام بنویسم، چه چیزهایی روُ باید بنویسم؟" ئه. بعضی از حرف های والدینم روُ می شنوم، ولی جز اشاره ای که به قضا شدن نماز مادرم میشه چیزی یادم نمی مونه. خوابم می بره. 

     با صدای مادرم بیدار میشم. ازم می پرسه فلان مدرک مربوط به بیمه روُ کجا گذاشتم. پدرم بهش نیاز داره. پس پدرم هنوز نرفته بیرون، پس هنوز صبح زوده. جوابش روُ میدم و دوباره خوابم می بره. 

     مادرم دوباره صدام می زنه و یه چیزی بهم میگه که یادم نمی مونه. دوباره خوابم می بره.  

     ساعت 8:15 از خواب بیدار میشم. یادم میاد هفته ی پیش برای امروز 9 صبح وقت آرایشگاه گرفته بودم. الان باید زودتر یه چیزی بخورم و برم آرایشگاه. یهو خوابم یادم میاد: خواب دانشکده ی فیزیک روُ دیدم. بعد یه مدت برگشته بودم اونجا و کلاس داشتم، انگار که ارشد فیزیک قبول شده بودم. اما درسی که اون روز داشتم مکانیک کوانتومی 2 بود که درس مقطع کارشناسیه. دانشکده عجیب بود، ظاهرش خیلی متفاوت بود. انگار بزرگتر شده بود. به جای یه بوفه تو حیاط دانشکده، چند تا فروشگاه بوفه مانندِ به-هم-چسبیده تو راهروی طبقه ی همکف ساختمون قدیمی بود. وقتی تو حیاط پشتی، که اونم ظاهرش تغییر کرده بود و بزرگتر و نسبتن خالی-از-گیاه شده بود، منتظر بودم تایم کلاسم نزدیک بشه، دوستم روُ دیدم. عین خودش لباس های رنگارنگ پوشیده بود و عین خودش راه میرفت. نتونستم کلاسم روُ پیدا کنم. مستخدم دانشکده بهم گفت کلاسم فلان جاست، ولی وقتی رفتم فلان جا، کلاسم اونجا نبود. توی خواب یکی دو تا از اساتید دانشکده روُ هم دیدم. حتی دخترخالم هم اونجا بود!  خلاصه خواب عجیبی بود. من که خیال ندارم ارشد فیزیک بخونم، واسه چی خواب دیدم که برگشتم اونجا؟

     سریع آماده میشم که برم آرایشگاه. مامانم تازه از حموم برگشته و میگه یک ربع بعد رفتن من خودش روُ می رسونه. پام روُ که از خونه میذارم بیرون، با مه غلیظی که از اون طرف راه آهن، از سمت کوه ها، تا نزدیک های کوچه کشیده شده مواجه میشم. چه باحال! با کله ی پر از فکرم راه میفتم سمت آرایشگاه. درد بند و حرف های آرایشگر روُ تحمل می کنم. خوشبختانه مثل بعضی از آرایشگرها که موذیانه می کوشن خدماتشون روُ به مشتری تحمیل کنن، رو اعصاب نیست. رو صندلی نشستم و سعی می کنم به پاهای کوتاه و خطوطِ بینی تا لبم نگاه نکنم. خوبه که درد حواسم روُ پرت می کنه. 

     چند دقیقه بعد رسیدن مادرم، از زیر دست آرایشگر بیرون میام تا مادرم روُ به مقصد خونه تنها بذارم. وقتی روسیریموُ جلوی آینه مرتب می کنم، باز خطوط لعنتی روی صورتم بهم دهن کجی می کنن. از خودم می پرسم "چرا؟ چرا تو این سن؟" 

.

     ماسک صورتم روُ میذارم و میرم سراغ شستن برنج. هر چی آب می کشم رنگ آب شفاف نمیشه. سناریوی آرسنیک توی ذهنم مرور میشه. برای کی حرف می زنم؟ شاید برای خانم آرایشگر. یهو متوجه میشم برنج روُ پاک نکردم. حین آب کشیدن یه جوری ماست مالیش می کنم. بعد میرم اتاق برادرم. ازم می خواد مفهوم چند تا پاراگراف از یه متن تخصصی تاریخ به زبان انگلیسی روُُ براش بگم. شروع می کنم به خوندن متن. درک مطلب با ترجمه واقعن خیلی فرق داره. ترجمه خودش یه مهارت مجزاست. من درک مطلبم خوبه ولی نمی تونم یه متن تخصصی روُ تو زمان کم روون ترجمه کنم. اطلاعات موردنیاز برادرم روُ براش پیدا می کنم. 

     یکم به سر و وضع اتاقم میرسم تا بتونم درس بخونم. مادرم می رسه و براش ماسک میذارم. شروع می کنم به یادداشت برداری از رویدادها تا زمان حال.

     با گوشیم ور میرم و از روی عادت به وبلاگم سر میزنم. به اون فروم لعنتی هم. صدای آیفون بلند میشه. پدرمه. میرم سفره روُ جمع کنم. پدرم خبر میاره که بیمه ی تکمیلی حدود یک میلیون یا بیشتر برای هزینه ی انحراف بینی من پرداخت می کنه. با خودم فکر می کنم بیمه پایه تقریبن یک سوم این مقداروُ پرداخت کرد. از کار این بیمه ها سردرنمیارم. پدرم گردوی ارزون خریده و مادرم باهاش بحث می کنه که حتمن کیفیتش خوب نیست. پدرم ازم می خواد چن تا گردو بشکنم ببینم چطوره. یک گردوی خراب و پنج تا معمولی؛ نه بد، نه عالی. یاد چند ماه افتادم که با پدرم رفته بودم جمعه بازار یه شهر نزدیک. بازار محلی بود. دنبال گردو بودیم. گردوی یه فروشنده روُ امتحان کردم؛ تلخ بود. گفتم تلخه. پدرم گفت نمی خریم. فروشنده با حالت ناراضی به گلکی  به پدرم گفت: "به حرف بچه گوش میدی.". منظورش از بچه من بودم. اگه جنست مؤنث باشه، برای این که به چشم مردم "بالغ" بیای باید سینه های بزرگی داشته باشی که تکیه گاه شال یا روسریت باشن. من که ترکیبی از سینه های کوچیک، قد کوتاه، پاهای کوتاه، و چهره ی نسبتن بچگانه ام، به چشم مردم "بچه" میام. حالا هم که دارم یادداشت برمی دارم، یاد اون خانم فروشنده تو فروشگاه رز طلایی افتادم که بهم گفت "حالا بزرگتر میشی."- منظورش این بود که "سینه هات رشد می کنن."-بنده خدا نمی دونست من هیجده نوزده سالمه. [همه همینیم. منم یکی مثل خودم روُ ببینم سنش روُ کم تخمین می زنم. حالا شاید چون خودم در زمره ی بچه-سان ها قرار می گیرم، بیشتر حواسم جمع باشه، ولی در کل همه همینیم؛ یه سری از ویژگی های ظاهری، ناخودآگاه توی ذهنمون با "کم سن بودن" تداعی میشن. به هر حال، نمی تونم از این که مردم منوُ با دختربچه اشتباه می گیرن خوشحال باشم./ قبلن از این که سینه هام خیلی کوچیک بودن ناراحت بودم. هیچوقت از سینه های بزرگ خوشم نمیومد و نمیاد، ولی سینه های خودم به نظرم زیادی کوچیک بودن. الان مدتیه خیلی کمتر ناراحتم، و صرفن از شل بودن و نامتقارن بودنشون ایراد می گیرم. فکر می کنم تحت تأثیر مدل ها و پابلیک فیگورهای آندروجینی قرار گرفتم. البته هنوزم هم ترجیح میدم سینه هام یکی دو سایز بزرگتر بودن، ولی دیگه خیلی خیلی کمتر از قبل به این قضیه فکر می کنم.]

     از 12:13 تا 12:49 درس می خونم. 16 بار حواسم پرت میشه. ناهارم روُ میارم توی اتاقم و حین خوردن با گوشیم ور میرم. غذاموُ تقریبن کامل می خورم (شق القمر). از بین افکار مهاجم، برجسته ترین فکر به سایه ی تیره ای که از زمانی روی کل زندگیم، کل زندگیم از گذشته و حال و آینده، افتاده اشاره می کنه. روی گذشته ام افتاده.

-"آخرین باری که شاد بودی کِی بود؟" 

-"نمی دونم، یادم نمیاد، هیچوقت." 

-"مگه میشه؟ یعنی وقتی بچه بودی، هیچ زمانی شاد نبودی؟ از بازی کردن با دوستات لذت نمی بردی؟"

-"چرا. لابد شاد بودم. حتمن شاد بودم. ولی وقتی بهش فکر می کنم، نمی تونم با هیجان ها و احساست مثبتی که در گذشته تجربه کردم ارتباط برقرار کنم. انگار اون احساسات هیچوقت به من تعلق نداشتن، انگار که هیچوقت جزئی از من نبودن. نمی شناسمشون. از خودم می پرسم اصلن چطور ممکنه من اون هیجان ها و احساسات مثبت روُ تجربه کرده باشم؟ درکی از احساس شادی ندارم؛ برام یه احساس بیگانه است."

روی آینده ام افتاده.

     انرژی کمی دارم. مسواک می زنم. شدیدن فکر می کنم. خسته ام، باید استراحت کنم. حدود 13:30 دراز می کشم و چشماموُ می بندم. طبق معمول خوابم نمی بره. افکار، موذیانه و با سرعت زیادی به ذهنم هجوم میارن. خوابم نمی بره. دو سه تاشون غمگینم می کنن، اما وقتی چشماموُ باز می کنم فراموششون می کنم. هنوز یه غم کوچیکی ته دلم حس می کنم. مثل یه وزنه ی کوچیکه. میرم سراغ موزیک. می دونم تصمیم گرفته بودم هر روز گوش ندم، ولی چاره ای ندارم.

Into the trees

Into the treeeeees

     از 14:45 تا 15:43 درس می خونم. تقریبن یک ساعت (شق القمر)! دست کم 20 بار حواسم پرت شد. دمکرده ی نعناع با عسل می خورم و با گوشیم ور میرم. یهو یاد دوستم و حرفاش میفتم: فان نداری تو برنامت، قبول داری؟ تو دلم بهش میگم "خفه شو!". تقریبن هر هفته، از تفریحات آخر هفتش با دوست پسرش و کارهای به نظر-خودش-بامزه ای که انجام داده بود حرف میزد و من تحمل می کردم. متنفر بودم. دلم می خواست خفش کنم. ولی اگه این کار روُ می کردم، تو دانشکد تنها می موندم. چاره ای جز تحمل کردن نداشتم، چون از تنها دیده شدن توی دانشکده می ترسیدم؛ از این که دیگران ببینم که من تنهام و با کسی معاشرت ندارم. بنده خدا کار بدی نمی کرد. مثل یه آدم عادی از تجربه های روزانش با دوستش حرف میزد. کاملن عادی. ولی من نمی تونستم تحمل کنم. سایه ی تیره مجال نمیداد. 

.

    از 16:15 تا 16:54 درس می خونم. 12 بار حواسم پرت میشه. بعضی از مزاحم ها: دوستم (تو دلم میگم لعنت بهت! نمی دونم به کی یا به چی. به دوستم یا چیز دیگه.)، Just follow your eyes، یونی.

.

چه غلطی می کنم؟ چه غلطی می کنم؟ حوصلم خیلی سر رفته. احساس خلأ داره کم کم پرم می کنه. به دوستم پی ام میدم که میخوام درس بخونم، ولی نمی خوام. نمی خوام. انگیزه ای ندارم. فکر، فکر، فکر.

     17:53 میرم سراغ زبان. چهار پنج بار حواسم پرت میشه. یه بار مادرم میاد تو اتاق و از پوست صورتش شکایت می کنه. آره مادر من، پوستت ازغصه و نرسیدن به خودت انقدر زود پیر شده، و منم ظاهرن دارم به سرنوشت تو دچار میشم. وسط درس میرم و دستشویی و بعدش درسوُ فراموش می کنم. :21 دوباره میره سر درس و تا :36 به زور تمومش می کنم. دو بار حواسم پرت میشه؛ یه بار یاد بابام میفتم که نمی دونم چطوری می تونم خوشحالش کنم، و یه بار هم کاملن ناگهانی یه غمی میفته تو دلم، انقدر ناگهانی که متعجب شدم. خلاصه به زور تمومش می کنم، چون احساس عجیبی دارم. انگار بدنم شل شده، ولی نه از خستگی. یه جور احساس ناتوانی تحلیل برنده است؛ احساس می کنم نمی تونم روی محیط تأثیر بذارم. نمی فهمم این احساس یهو از کجا سر و کلش پیدا شد؟ 

     حالا خوابم گرفته. دراز می کشم و تو خیال پردازی هام غرق میشم. نمی فهمم خوابم می بره یا نه. توی خیال پردازی هام غوطه ورم. 

     19:40 پتو روُ کنار می زنم. غمگینم. حس می کنم زندگی بیفایده اس. از اوایل بعد از ظهر یه آهنگ افتاده تو سرم. Awfully Sinister از Suspiria. صدای خسته ی خواننده شبیه حال و روز منه.

Awfully sinister

You are so awfully sinister

Baby, get thee behind me

You know that you are oh so   


     روزانه نویسی زمانبره. به علاوه حس می کنم اگه هر روز بنویسم از نظر روانی بهم فشار میاد. بهتره یه روز درمیون یا دو روز درمیون بنویسم. 


123

امروز یهو دلم خواست Sad but True ی متالیکا روُ گوش بدم. رفتم تو فاز تعبیر و تفسیر و همذات پنداری.

!You

You're my mask

You're my cover, my shelter

!You

You're my mask

You're the one who's blamed

-

I'm your dream, make you real

I'm your eyes when you must steal

I'm your pain when you can't feel

Sad but true

I'm your dream, mind astray

I'm your eyes while you're away

I'm your pain while you repay

You know it's sad but true

Sad but true

-

I'm your dream

I'm your eyes

I'm your pain

I'm your dream

I'm your eyes

I'm your pain

You know it's sad but true

-

I'm your truth, telling lies

I'm your reasoned alibis

I'm inside, open your eyes

I'm you

Sad but true


     آره؛ وقتی سمپتوم های افسردگی شدید باشن و یا هر چی پیشینه ی تجربه ی خلق افسردگی طولانی تر باشه، دقیقن وضعیتت روُ اینطوری می بینی. دقیقن فکر می کنی سمپتوم ها = تو، و تو = سمپتوم ها. واقعیت روُ دقیقن همینطوری می بینی، که تو و مشکلت یکی هستین. اما واقعیت این نیست.  

Sad but NOT true

Sad but UNTRUE

     من نمی خوام یه ماسک باشم، ولی انگار واقعن هستم. دیگران صرفن منوُ به چشم یه آدم گند دماغ و غیراجتماعی یا جدی و خشک می بینن، اما کسی نمی فهمه که در واقعیت وضعم بدتر از این حرف هاست و من نمی خوام این جوری باشم. من مثل یه ماسکم برای اختلالم؛ دیگران فقط منِِ گند دماغ روُ می بینن، اختلال خلقیم روُ نمی بینن. همه فکر می کنن من صرفن بداخلاق و خشکم و غیراجتماعیم، حتی مادرم، پدرم، برادرم، که باهاشون زیر یه سقف زندگی می کنن نفهمیدن من یه مرگم هست. اول دبیرستان که وضعیت روانیم افتضاح بود و کل زندگیم از صبح زود رفتن به اون مدرسه ی کوفتی و برگشتن به خونه و گریه کردن زیر پتو بود، کسی نفهمید من مشکل دارم. هیچکس؛ نه والدین، نه مسئولین بیخود مدرسه، نه هیچکس دیگه. 

     وقتی دانشجو بودم، دوست دانشگاهم (تنها دوستم تو دانشکده) هر ازگاهی از مشکلات و چالش های زندگیش به طور خلاصه برام می گفت (با وجود این که من واکنشم نسبتن خشک بود و گاهی به زور جلوی خودم روُ می گرفتم که وسط حرف زدنش پانشم برم.). چند باری حین حرف زدن اشاره کرد که مشکلات خودش از مشکلات من بیشتر هستن و زندگیش بالا پایین بیشتر داره (چون دوست پسر داره و من ندارم!). چرا؟ چرا فکر می کنه زندگی من از زندگی اون راحتتره؟ این جور موقعیت ها آزاردهنده است؛ این که دوستت برگرده با خنده بهت بگه "خب تو که زندگیت به اندازه ی من بالا و پایین و نگرانی نداره."، در حالی که تو می دونی اون از وضعیت واقعیت خبر نداره و صرفن تو روُ یه آدم خشک و بی روح میدونه. مسأله ی اصلی این نیست که واقعن من سختی بیشتری روُ تحمل می کنم یا اون، مسأله ی اصلی این نیست. مسأله ی اصلی اینه که قضاوت دوستم ناقص بود؛ من هرگز از مشکلاتم، از احساساتم، از هیجان هام، از افکارم درباره ی خودم بهش چیزی نگفتم (دقیقن به همین خاطره که با وجود قضاوت ناقصش سرزنشش نمی کنم، هر چند به نظرم یکم بی ملاحظگی کرد و می تونست قضاوت بهتری بکنه.). این قضاوت ناقص از طرف کسی که تقریبن هر روز می بینیش و کنارش می شینی و مثلن دوستته آزاردهنده است. این که نتونی زیر ماسک روُ بهش نشون بدی آزاردهنده است. اینم که دیگران نفهمن دلیل اصلی پایین بودن نمراتت، پایین بودن معدلت یا مشروط شدنت، قبول نشدنت تو کنکور، و کلن عدم پیشرفت یا کند پیشرفت کردنت اینه که واقعن یه مرگیت هست و نه این که کم هوش یا بی استعدادی، اینم آزاردهنده است. اینم که از جزئیات وضعیت روانیت باخبر نباشن یا نتونن درکش کنن، اما پیشرفت خودشون روُ باهات مقایسه کنن و خودشون روُ بالاتر از تو ببینن، اینم آزاردهنده است. ولی به جهنم. کز فاک پیپل. فاک ذم


122

نمی دونم از کجا شروع کنم. درمانگرم سه چهار سال پیش تشخیص یه اختلال افسردگی داد که دی اس ام 5 بهش برچسب اختلال افسردگی دائم (persistent depressive disorder) زده. اسم معروفترش dysthymia ئه که تو فارسی معمولن افسرده خویی ترجمه میشه. البته درمانگرم مستقیم بهم حرفی نزد و واژه ی افسرده خویی و دیستیمیا روُ برای اولین بار از روانپزشکم شنیدم. اصولن درمانگرها خیلی وقت ها تشخیص خودشون روُ به درمانجو اعلام نمی کنن. از یه نظر کار درستی می کنن، برای این که احتمال داره درمانجو بیخود با برچسب اختلال روانی ور بره، چون1. اکثر مردم درک درستی از اصطلاح اختلال روانی ندارن و نمی دونن که اختلالات روانی برخلاف مشکل پزشکی تعریف و علت و مرز واضح و مشخصی ندارن. مثلن بعضی ها فکر می کنن علت این که یکی دچار توهم میشه، اینه که به اسکیزوفرنی مبتلا شده. در صورتی که قضیه برعکسه؛ چون فرد دچار توهم میشه و البته چند تا سمپتوم دیگه هم داره، بهش برچسب اسکیزوفرنی زده میشه. یا خیلی ها فکر می کنن دقیقن همون طوری که یه فرد یا به آنفلوانزا مبتلا هست یا نیست، از نظر سلامت روانی هم تو یکی از دو تا طبقه ی سالم از نظر روانی و مبتلا به اختلال روانی قرار می گیره و حالت دیگه ای بین این دو تا وجود نداره. یعنی یا فرد دچار یک اختلال خلقی هست یا این از نظر خلقی کاملن اوکیه و اگه اظهار ناراحتی و ناامیدی و نیتی می کنه، داره زر می زنه و ادا درمیاره. با این حال، واقعن فرق زیادی هست بین کسی که معیارهای یه اختلال روانی تمام عیار (مثل اختلال افسردگی عمده) روُ داره با کسی که اون معیارها روُ نداره (که تو دلیل شماره ی 2 بیشتر در این باره توضیح میدم.). 2. مردم اسم بعضی از اختلالات روانی روُ شنیدن، ولی تصویری که از اون اختلال تو ذهنشون دارن با چیزی که واقعن هست فرق داره. مثلن تروما و استرس روُ با همدیگه اشتباه می گیرن، یا فرق بین احساس افسردگی و افسردگی بالینی روُ نمی دونن، و مثلن فکر می کن اختلال افسردگی یعنی همین که آدم دو روز غصه بخوره، یا یه مدت به خاطر یه چالش توی زندگیش تجربه ی تشویش و ناامیدی داشته باشه. گاهی درمانگرها مجبور میشن با افرادی که به زور به خودشون برچسب افسردگی می زنن سر و کله بزنن (درمانگرم یه بار برام تعریف کرد یکی از مراجعینش یه خانومی بود که اصرار می کرد افسردگی داره و اصلن حرف مخالفش روُ قبول نداشت حتی از دهن روانشناس بالینی، در حالی که افسردگی بالینی نداشت.). می خوام بگم واقعن فرق هست بین اون چیزی که خیلی از مردم بهش میگن افسردگی و اون چیزی که روانشناس های بالینی و روانپزشک ها بهش میگن اختلالات افسردگی، یعنی افسردگی بالینی. من می فهمم که مردم می خوان از این برچسب ها (افسردگی، یا هر اختلال روانی دیگه ای) استفاده کنن تا از حمایت اجتماعی بهره مند بشن، چون وقتی از لفظ افسردگی استفاده می کنیم توجه دیگران بیشتر جلب میشه تا این که صرفن بگیم "حالم خوب نیست.". شاید هم یه عده فکر می کنن برای این که درمانگر اونا روُ جدی بگیره و بهشون درست و حسابی خدمات بده باید حتمن یکی از این برچسب ها روُ داشته باشن، در صورتی که این طور نیست. اگر دستمزد درمانگر روُ پرداخت کنین، اون وظیفشوُ انجام میده (هر چند اگه مشکل خیلی جزئی باشه احتمالن به مشاور ارجاع میده مگر امکانش نباشه.)، لازم نیست آدم حتمن معیارهای یه اختلال خلقی تمام عیار یا یه اختلال روانی دیگه روُ داشته باشه. اگر روانشناس یا روانپزشک تشخیص بده که من اختلال افسردگی ندارم، منظورش این نیست که مشکلات من بی ارزش هستن و آه و ناله هام بیخوده و باید خفه شم، چون ومی نداره آدم حتمن معیارهای یه اختلال افسردگی روُ داشته باشه تا از زندگیش ناراضی باشه یا رنج بکشه. من می فهمم که مردم میل دارن از برچسب های رایج استفاده کنن برای این که پیام "من حالم خوب نیست." روُ با تأثیر بیشتری به دیگران منتقل کنن، ولی به هر حال اختلالات افسردگی یا هر اختلال روانی دیگه ای معیارهای خاص خودشون روُ دارن و نمیشه به صرف این که یه نفر چند روزه غصه می خوره یا فلان چالش تشویش زا و ناراحت کننده ی زندگی روُ تجربه می کنه بهش برچسب اختلال روانی زد. کسی که مدتیه غصه می خوره یا کسی که مدتیه از زندگی ناامیده یا احساس بی حوصلگی و کسالت می کنه هم مشکلات خودش روُ داره و مشکلاتش بی ارزش نیستن، ولی وقتی برای کسی تشخیص یه اختلال افسردگی داده میشه یعنی طرف دیگه وضعش خرابتر از این حرف هاست؛ پس چرا باید کسی همچین چیزی روُ برای خودش یا دیگران بخواد؟ شاید اگر برای کسی تشخیص یه اختلال افسردگی داده بشه، برچسب اختلال باعث بشه کسایی که از قضیه خبردار میشن بگن "آخی! گناه داره!" و بیشتر براش دل بسوزونن، ولی به جز این، واقعن چه فایده ی دیگه ای داره؟ به نظر من کسی که وضعیت روانی نامناسبی روُ تجربه می کنه ولی مشکلش در حدی جدی نیست که بهش برچسب اختلال زده بشه، باید از این قضیه خوشحال باشه. والا اصلن حال نمیده آدم به یه اختلال افسردگی دچار باشه. من از این که افسردگی دائم دارم خوشحال نیستم، بهم خوش نمی گذره. کاش من این برچسب روُ نداشتم، کاش هیچوقت گرفتارش نمی شدم؛ هر چند گفتن  این حرفا برام عجیبه، چون اینجوری بودن انقدر برام عادیه که به سختی می تونم تصور کنم جور دیگه ای باشم. 

     بعضی از افراد شاید یه تصویری از اختلال افسردگی عمده داشته باشن، ولی با افسرده خویی یا دیستیمیا آشنا نیستن. کسی که براش تشخیص اختلال افسردگی دائم داده میشه، به طور خلاصه تصویر بالینیش اینه (بر اساس معیارهای دی اس ام 5):1. دست کم دو سال (برای بچه ها و نوجوون ها دست کم یک سال) در اکثر ساعات روز و در اکثر روزها خلق افسرده (احساس غم و ناامیدی یا احساس غم و ناامیدی و خلأ) داشته. 2 . همزمان با مود افسرده، دست کم دو تا از این موارد روُ تجربه کرده: بی اشتهایی یا پراشتهایی، بی خوابی یا پرخوابی، انرژی اندک یا فتیگِ (احساس خستگی، نه خود خستگی فیزیکی واقعی) شدید، عزت نفس پایین، تمرکز حواس پایین یا دشواری در تصمیم گیری، احساس ناامیدی. 3. در طول دوره ی دو ساله (یا یک ساله برای بچه ها و نوجوون ها) پیش نیومده که فرد بیشتر از دو ماه موارد 1 یا 2 روُ نداشته باشه. 4. موارد 1 و 2 باعث شدن که تو عملکرد اجتماعی، شغلی، تحصیلی، یا سایر جنبه های زندگی فرد رنج یا نابسامانی شدیدی به وجود بیاد. 

     اکثر کسایی که این مدل افسردگی روُ تجربه می کنن، مخصوصن اونایی که شروع افسردگیشون قبل از دوران بزرگسالی بود و به دوران بزرگسالیشون هم کشیده شد، میگن: انگار همیشه همین جوری بودم. 

     امیدواری، لذت و شادی، احساس بامعنا بودن زندگی. وات دافاک آر ذیز ثینگز؟ یادم نمیاد آخرین بار کی امیدوار بودم، یا از چیزی لذت بردم، یا احساس کردم معنایی برای زندگیم دارم. جالب اینجاست که در واقعیت، بعد از شروع این مشکل خلقی، بالاخره قطعن یه زمان هایی، هر چند خیلی به ندرت، پیش اومده که من امیدی حس کرده باشم یا از چیزی لذت کوچیکی برده باشم یا احساس کرده باشم زندگی برام معنایی داره، ولی ذهن من نمی تونه پیداشون کنه یا باهاشون ارتباط برقرار کنه، انگار واقعن هرگز اتفاق نیفتادن. این که میگم قطعن یه زمان هایی بالاخره فلان، دارم از روی عقل حرف می زنم؛ من واقعن سه سال پیش توی دانشکده اون بچه گربه روُ بغل کردم و این کار روُ دوست داشتم. ولی از نظر هیجانی ذهنم اون تجربه ها روُ اصلن به حساب نمیاره، انگار تو دریای خلق منفی که مدت زمان تجربه شدنش خیلی بیشتر بوده حل شدن و عملن بی تأثیرن. حتی خاطرات مثبتی که قبل شروع شدن مشکل خلقی تجربه کردم هم برام بیگانه ان، چه برسه به تجربه هایی مثبت اندکی که بعد شروع شدن مشکلم داشتم. حالتم یه جوریه که به اکثر محرک ها علاقه ای ندارم، یا علاقه و انگیزه ای برای شروع کردن ندارم که اصلن بفهمم حالا واقعن لذت می برم یا نه. یعنی به اسم یه چیزهایی، یه کارهایی تو حافظم برچسب علاقمند، دوست دارم، خوشم میاد دارن، ولی یا وقتی تجربشون می کنم اون احساسی که فکر می کنم علاقمندی و دوست داشتن باید ایجاد کنن روُ تجربه نمی کنم یا اصلن انگیزه ی تجربه کردنشون روُ ندارم که بفهمم واکنش هیجانیم چیه. 

 

     دیگه نمی تونم بنویسم. دیگه حالم از واژه ی دیستیمیا به هم می خوره. الان واقعن دلم می خواد کاش جور دیگه ای بودم، هر جور دیگه ای جز این جوری. فاک ایت. بقیشوُ یه وقت دیگه می نویسم. 


125

خیلی خوابم میاد، خیلییی. متأسفانه قراره مهمون بیاد و از اون مهم تر متأسفانه چند دقیقه پیش که زنگ زدن خونه من جواب دادم، در نتیجه نمی تونم بخوابم و امیدوار باشم مادرم بگه خوابم؛ چاره ای جز فحش دادن به خودم نمی بینم. 

     چندین ساله مشکل خواب دارم، فقط شدتش کم و زیاد میشه. بیشتر از 9 ساعت می خوابم و اگه کمتر بخوابم حتمن باید بعدازظهر هم بخوابم. شب ها بعد دراز کشیدن خیلی طول می کشه راضی شم چشماموُ ببندم، و صبح ها بعد هشیار شدن معمولن خیلی طول می کشه راضی شم از جام پاشم. خوابم خیلی سبکه؛ به سر و صدا و نور و دما حساسم و تقریبن هر شب یا صبح زود دست کم یه بار از خواب بیدار میشم. وقتی صبح از خواب بیدار میشم، خسته ام و احساس می کنم به اندازه ی کافی نخوابیدم. باز خوبه مثل سه سال پیش نیستم که معمولن موقع خوابیدن به معنای واقعی کلمه عاجز بودم؛ تعداد و سرعت افکاری که به ذهنم هجوم میاوردن به قدری زیاد بود که نمی تونستم کنترلشون کنم و مایه ی عذابم بودن. تقریبن هر هفته دو سه شب پیش میومد بدنم شدیدن خسته بود ولی مغزِِ . (فحش رکیک به گلکی) ول کن نبود. سه چهار سال پیش یه مدت به تجویز روانپزشکم داروی آرامبخش مصرف کردم ولی بیفایده بود. یادمه بارها به خودم، و چندباری هم به درمانگرم گفتم: "یه خواب راحت آرزومه.". بعدازظهرها هم شرطی شده بودم و نمی تونستم راحت بخوابم؛ سال چهارم چند بار بعدازظهر از اضطراب زیاد از خواب پریدم و تپش قلب داشتم. فکر می کنم این حالت تابستون پارسال (97) هم ادامه داشت، ولی این اواخر ظاهرن کمرنگ تر شده. 

     یه خواب راحت آرزومه. خوابی که زود بهش فرو برم. یه خواب بدون کابوس که تا تهش عمیق باشه و وسطش بیدار نشم. خوابی که وقتی ازش بیدار میشم اصلن احساس خستگی نداشته باشم. خوابی که وقتی ازش بیدار میشم میل نداشته باشم چشماموُ بسته نگه دارم، و زود از جام بلند شم. این آخری، لازمش چیزیه که بهش میگن امید.


     یه گوساله ی خیلی خوشگل قهوه ای روشن دیدم که شیطون و بلا و کنجکاو بود، و بالاخره دستموُُ بو کرد و پوزش روُ مالید بهش. متأسفانه سرنوشتش اینه که حدود هفت ماهگی بمیره. حیوانات اهلی نر معمولن عمرشون کوتاهتره، چون شیر نمیدن، تخم نمیذارن، بچه نمیزائن،. یکی دو تا نر کافیه که ماده ها روُ آبستن کنه، بقیه معمولن کشته میشن. من گفتم نمی خوام گوشت اون گوساله روُُ بخورم. هفت ماه خیلی کمه به نظرم؛ گناه داره. امیدوارم مادرش قبل هفت ماه دیگه بهش شیر نده، وگرنه مادرش هم گناه داره. نمی دونم، شاید حتی به بچش دیگه شیر نده هم ناراحت بشه از ندیدنش. 


124

از دیروز انیمه ی Shin Sekai Yori (به انگلیسی From the New World) روُ شروع کردم. یه فصله با 25 تا اپیزود. به نظرم جالب و عجیب و یکم هم ترسناکه. تا الان که 16 تا اپیزود دیدم، بهش نمره ی 8 از 10 میدم. نقاط ضعفش؟ آدم بدبین و کمالگرا و مو-از-ماست-بیرون-کش مثل من همیشه چندتایی نقطه ضعف پیدا می کنه، حتی تو انیمه ای که خیلی جذبش شده، و حتی اگر هم نشه نقطه ضعفی پیدا کنم، همیشه یه چیزهایی هست که با خودم فکر می کنم کاش جور دیگه ای بودن: از نظر من همیشه ایرادی برای گرفتن وجود داره.

     به هر حال، از این انیمه خوشم اومده. الان هم ناراحتم که وقت خوابه و شارژ لپتاپم هم ته کشیده و مجبورم بیخیال بقیش بشم. فردا هم احتمالن نمی تونم ادامه بدم چون میریم ییلاق. منتظر پس فردام. 


130

به یه صوت، یه واژه، یه شبه جمله نیاز دارم تا باهاش خودم روُ خالی کنم. دو تا آپشن به ذهنم می رسه: 1. یه صوتی هست که آدم وقتی دیوونه میشه (تو مورد فعلی من از بی حوصلگی و احساس خلأ) تولید می کنه. مشکلش اینه که قابل نوشتن نیست! 2. شبه جمله ی "ای خداااااااااااااا!" مشکلش اینه که من به خدا اعتقاد ندارم، اما صرفن چون از بچگی درون فرهنگ خداباوری محاط بودم میاد تو ذهنم. یعنی گفتنش صرفن از نظر هیجانی نیازم روُ می کنه؛ معنای لغویش هیچ جایی تو زندگی فعلی من نداره! خب به جهنم که معنای لغویش با جهان بینی من همخوانی نداره! اصلن دلم می خواد بگم! ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

     نه. متأسفانه تأثیرش کمتر از اون چیزی بود که فکر می کردم. ناامید شدم؛ یه ناامیدی کوچولو تو زمینه ی تقریبن همیشه ناامیدِ ذهنم. دیگه چیزی به فکرم نمی رسه. الان تشنه ام شده. پاشم برم آب بخورم شاید در حین بلند شدن، رفتن به سوی آشپزخونه، نوشیدن آب، و برگشتن به سمت اتاقم. یه کوفتی شد!


129

کی ساعت شد یک ربع به ده؟ دیشب هم از خودم پرسیدم: "کی ساعت شد ده و خرده ای؟" 

     

     از خونه ی خاله ام که برگشتیم، بدون این که لباسام روُ عوض کنم، رو زمین اتاقم نشستم. حدود سه و نیم ساعت بی هدف تو اتاقم نشستم. اول بی هدف با گوشیم ور رفتم؛ دو ساعتِ بی حاصل. همین که شلوارم روُ عوض کردم و شلوار راحتی پوشیدم، زنگ خونه روُ زدن. مهمون اومد. رفتم یکم پذیرایی کردم. یه دسته مهمون دیگه ام پیداشون شد؛ باز یکم پذیرایی کردم. برگشتم تو اتاقم و از اون موقع شوار جین به پا بی هدف با لپتاپم ور میرم. مثل مرغی که به ارزن نوُک می زنه، ده دفعه به بلاگ اسکای و فیسبوک و کورا و تلگرام سر زدم؛ یک و نیم ساعتِ بی حاصل. حتی سرگرم هم نشدم و گویا طیق معمول قرارم نیست بشم. گاهی مردم منظورشون از بی حاصل، حاصلی  به جز سرگرمیه؛ من الان منظورم از بی حاصل دقیقن هیچه، هیچ

     سال سوم کارشناسی، یه هم اتاقی کرد داشتم که وقتی از بیرون می اومد بلافاصله لباس هاش روُ درمی آورد و بی معطلی توی کمدش آویزون می کرد. همیشه برام سؤال بود چطوری این کار روُ می کنه. دلم می خواست منم مثل اون باشم: عوض کردن لباس بیرون و آویزون کردنش برام مثل آب خوردن باشه.

     بارون میاد. خیلی جاها سیل اومده. 


128

گاهی تو نت می گردم دنبال حرف ها و آدم هایی که تو زندگیم ندارمشون؛ کسایی که تجربه ای نزدیک به تجربه ی من داشتن و یا دارن و خوندن حرف هاشون یکم، یکم بهم آرامش میده. امشب یه سؤال مرتبط با افسردگی تو کورا توجهم روُ جلب کرد:

?Why do some people think depression is a choice

چرا بعضی از مردم فکر می کنن افسرده بودن به اختیار خود آدمه؟

 چهار تا از پاسخ ها جالب بودن، و به نکته ای اشاره کردن که مدتیه بهش فکر می کنم:

Bruce Kugler's answer 

René Alix's answer

Zach Klebaner's answer

Andrew Kroiter's answer

     بله، ترسناکه. این واقعیت که انسان نمی تونه ذهنش روُ به طور کامل کنترل کنه، ترسناکه. ولی واقعیت داره، و خیلی بیشتر از اون چیزی که مردم دوست دارن فکر کنن. بعضی از مردم می دونن که ذهن یا روان انسان یه سطح ناخودآگاه یا ناهشیار هم داره، ولی درباره ی اثرش روی شناخت، هیجان، و رفتار انسان چیزی نمی دونن، یا می دونن ولی در عمل بهش توجهی نمی کنن (چی باعث میشه آدم با وجود دونستن، در عمل جوری رفتار کنه انگار نمی دونه؟ تو این مورد، خود همون چیزی که می دونه ولی در عمل جوری رفتار می کنه انگار نمی دونه!)T چون ترسناکه- مثلن نمی دونن که مکانیزم های دفاعی ناخودآگاه تو روانشناسی پذیرفته شده است، یا می دونن ولی در عمل جوری رفتار می کنن انگار نمی دونن (علت=همون مکانیزم های دفاعی ناخودآگاه!). نمی دونن که بخش زیر قشری مغز که مرکز اصلی هیجان هاست قدیمی تر از بخش قشریه، و مثلن بادامه (آمیگدالا)، یکی از ساختارهای مغز زیرقشری که با انگیزش و هیجان ارتباط داره، با تقریبن هر بخش دیگه ی مغز از جمله مغز قشری ارتباط نورونی داره، اما تعداد کمی از این رشته های عصبی اطلاعات روُ به بادامه بر می گردونن؛ در نتیجه، هیجان ها، مخصوصن هیجان های منفی، بر شناخت بیشتر از شناخت بر هیجان تأثیر میذارن. یا شاید بعضی ها تو کتابی، مجله ای، جایی درباره ی انگیزش و هیجان خوندن، ولی وقتی به یه کسی که افسردگیِ بالینی داره برمی خورن، بهش میگن: بابا انقدر افسرده نباش، به چیزهایی مثبت فکر کن! 

-جاست ثینک پازیدیو ثُتس!

-مای گودنس، ثنکس! ثنکس فوُ ذی آلتیمت انتای-دیپرشن ادوایس! آیما بدر پرسن نَو! 

و خیلی چیزهای دیگه درباره ی مغز و ذهن یا روان انسان که یا نمی دونن، یا می دونن ولی انگار نمی دونن!

     حالا چی باعث میشه آدم ها کم و بیش اطلاعاتی داشته باشن، ولی در عمل انگار چیزی نمی دونن؟ آره، می دونم همون مکانیزم های دفاعی، چه ناخودآگاه و خودآگاه. سؤال اینه که اصلن چرا مکانیزم های دفاعی؟ از خودشون در برابر چه چیزی دفاع می کنن؟ 

این واقعیت که انسان نمی تونه به طور کامل ذهنش روُ کنترل کنه، یا خیلی کمتر از اون چیزی که بعضی ها فکر می کنن روی ذهنش کنترل داره. 

     ترسناکه، مگه نه؟ چون مگه اینا همش تو ذهن آدم نیست؟ خب پس باید بتونه کنترلشون کنه دیگه! من می تونم، من روی زندگیم کنترل دارم! پس اونم باید بتونه! نمیشه که نتونه! پس اراده چی میشه؟! کسی که سرطان سینه گرفته، دست خودش نبوده، ولی کسی که افسردگی داره، دست خودشه؛ اگه بخواد می تونه افسرده نباشه، فقط کافیه اراده کنه!

     کتاب "انگیزش و هیجان" که برای کنکور می خونم، یه فصل با موضوع "عقاید کنترل شخصی" داره. یه جا درباره ی یه پژوهش توضیح داده که روی افراد افسرده و غیر افسرده انجام شد: تکلیف افراد این بود که یه دکمه روُ گاهی فشار بدن و گاهی ندن.  فشردن دکمه به روشن شدن یه چراغ مربوط بود، ولی پژوهشگرها درصدی از مواقع که چراغ روشن میشد (چه در صورت فشرده شدن دکمه و چه در صورت فشرده نشدنش) روُ کنترل می کردن. پژوهش سه تا گروه داشت: 1. برای گروه اول، چراغ در صورت فشرده شدن دکمه 75 درصد مواقع روشن میشد. اگر دکمه فشرده نمیشد، چراغ روشن نمیشد. 2. برای گروه دوم، چراغ در صورت فشرده شدن دکمه 75 درصد مواقع روشن میشد. اگر دکمه فشرده نمیشد، چراغ 50 درصد مواقع روشن میشد. 3. برای گروه سوم، چراغ در صورت فشرده شدن دکمه 75 درصد مواقع روشن میشد. اگر دکمه فشرده نمیشد، چراغ باز هم 75 درصد مواقع روشن میشد. افراد افسرده تو گروه های اول و دوم، مثل افراد غیر افسرده، درباره ی میزان کنترلشون روی روشن شدن چراغ به درستی قضاوت کردن. اما تو گروه سوم، قضاوت افراد افسرده دقیق تر از قضاوت افراد غیرافسرده بود. برداشت افراد غیرافسرده از میزان کنترلشون اشتباه بود:  اونا میزان کنترل خودشون روُُ بیش از حد واقعی برآورد کردن.

     حقیقت تلخ: توهم داشتن درباره ی میزان کنترل روی ذهن/اوضاع/زندگی، تا یه حدی خوبه! 

     اگه نمی دونی، ندون؛ اگه می دونی، جدی نگیر؛ اگه تجربه نکردی، درک نکن و به متهم کردن کسی که داره تجربش می کنه ادامه بده. ذتس بدر. ماچ بدر. 


127

خیلی دلم می خواد امسال کنکور قبول شم، ولی خب، نمیشه. قطعن می تونم قبول شم، ولی نه اون دانشگاهی که می خوام. چند ماه پیش دانشگاهی که می خوام، دانشگاهی بود که تو رشته ی روانشناسی بالینی تاپ بود. مدتیه نظرم عوض شده و یه دانشگاه دیگه مد نظرمه، همون دانشگاهی که مقطع کارشناسی بودم. این دانشگاه هم سطح علمیش خیلی خوبه، ولی در مقایسه با اون یکی،  تو روانشناسی بالینی تاپ نیست. در عوض چند تا ویژگی خوب دیگه داره. یکیش مکانشه، و یکی دیگه هم دیسیپلینش. این دو تا برتری باعث شد این دانشگاه روُ انتخاب کنم. به علاوه، من مشکل تمرکز و حواس پرتی دارم در حدی که متأسفانه کیفیت یادگیریم پایینه، و هم این که در کل عادت به درس خوندنِ  زیاد ندارم؛ اگر الان، با حال روز فعلیم که البته حال و روز جدیدی نیست، بهم بگن بیا برو تو این دانشگاه که رتبه ی یکوُُ داره درس بخون، قطعن دووم نمیارم. دقیقن شده همون قضیه ی انتخاب رشته برا کنکور سراسری: فیزیک شریف رتبه نیاوردم، و خیلی هم خوب شد که رتبه نیاوردم! در عوض دانشگاهی درس خوندم که همه جور رشته ای داشت و نه فقط مهندسی و ریاضی فیزیک و خب من خیلی به علوم انسانی علاقه دارم، حتی بیشتر از فیزیک. خیلی چیزها یاد گرفتم، و درمانگرم که برای مرکز مشاوره ی دانشگاه کار می کنه تا حدی تو انتخاب رشته ی ارشدم نقش داشت. 

    و اما، مشکل فعلی: متأسفانه من این دانشگاه هم قبول نمی شم. 


126

دیشب شین سکایی یوُری تموم شد. 8 از 10 و دوستش داشتم با وجود ضعف هاش و با وجود این که یک پنجم آخر داستان یکم شتاب گرفته بود (شاید اگه فقط 5 تا اپیزود اضافه تر داشت میشد از شتاب غیرعادی داستان کم کرد.). اپیزود آخرش جالب، حال بهم زن، و ناراحت کننده بود. وقتی تموم شد انگار می خواستم تو ذهنم بالا بیارم. یک کمی هم ترسیده بودم و شانس آوردم مامانم تو اتاقم خوابیده بود، وگرنه شاید نمی تونستم تنها تو اتاقم بخوابم. 

     اگه تعداد گروه ها از اول مشخص و ثابت بود، چرا بعد کشتن دختری که نمی تونست کانتوسش روُ درست کنترل کنه عضو دیگه ای به گروه شماره 1 اضافه نکردن؟ چرا تو کمپ تابستانی شون و ماریا و ماموُرو بعد از نجات پیدا کردن، دنبال ساکی و ساتوروُ نگشتن و چرا به نظر کمتر از اون چیزی که باید نگران بودن؟ چرا حافظه ی اعضای گروه شماره 1 بعد از حادثه ی کمپ تابستانی دستکاری نشد، یا اگر شد، چرا ساکی بعدن صحنه هایی از گفتگوشون با مینوُشیروُ روُ به یاد می آورد؟ چرا از سرنوشت عضو جدیدی که بعد از مرگِ شون به گروه شماره 1 اضافه شد حرفی زده نشد، و ساکی و ساتوُُرو گفتن از گروه شماره 1 فقط ما دو نفر موندیم؟ چرا ساکی بعد از برخوردن به اون موجود عجیب که انفجار ایجاد می کرد و جدا افتادن از ساتوُرو، دنبال ساتوُرو نگشت و به راهش ادامه داد؟ چرا وُومارو انقدر راحت رضایت داد خودش روُ قربانی کنه، با وجود این که گزینه ی تسلیم شدن و همکاری با اسکوییلر هم دربرابرش بود، و با وجود این که با اسکوییلر از یک گونه بود در حالی که خداها (=انسان ها) از گونه ی دیگه ای بودن؟ چرا ساکی و ساتوُرو از اسکوییلر نپرسیدن اون بچه، که حدس زده بودن بچه ی ماریا و ماموُروئه، روُ از کجا پیدا کرده، و چه بلایی سر ماریا و ماموُرو اومد؟ این ها بعضی از ایرادهای کوچیک این انیمه ان که به ذهن من می رسه. شاید اگر دوباره و با دقت بیشتری انیمه رو ببینم، بعضی هاشون دیگه به چشمم ایراد نیان. وقتی بار اول یه سریالی روُ تماشا می کنیم، ممکنه تحت تأثیر هیجان هایی که تجربه می کنیم نتونیم با دقت بالا بعضی از جزئیات داستان روُ پردازش کنیم. من این حالت روُ زیاد تجربه می کنم، چون معمولن از شدت احساسی که بهش میگم ترکیب راحت طلبی و فضولی! حال ندارم برگردم صحنه ها روُ دوباره ببینم تا همه ی جزئیاتش روُ هضم کنم. معمولن دوست دارم تند تند بقیش روُ ببینم و به خودم میگم حالا بیخیال؛ در ادامه ی ماجرا ابهام های فعلی رفع میشن! از طرف دیگه، گاهی چون فرصت نمیدم یه تجربه ی هیجانی به طور کامل خاموش بشه، بدتر جزئیات صحنه های آینده روُ با احتمال بیشتری از دست میدم؛ تجربه ی هیجانی رو تجربه ی هیجانی! 

     بعضی از انیمه ها، مثل همین انیمه، بینی کاراکترها روُ از روبرو خیلی ساده نشون میدن (یه خط راست خیلی کوچیک نزدیک لب بالایی، یا فقط دو تا سوراخ و یک خط کوچیک نزدیک یکی از چشم ها)، که من خوشم نمیاد. به نظرم دیگه زیادی فانتزیه. 

     از تموم شدن سریال هایی که دوستشون دارم بدم میاد، ولی مجبورم با ساتوُرو (کاراکتر مورد علاقه ام) و ساکی خداحافظی کنم.

     کی میگه آدم های بالغ نمی تونن انیمه نگاه کنن؟ کی میگه انیمه فقط به درد بچه ها می خوره؟ من از انیمه خوشم نمیاد؛ منعاشق انیمه ام.


134

تازه برق اتاقموُ خاموش کردم و دراز کشیدم که مثلن بخوابم. از اون جایی که با احتمال 99 درصد فردا زودتر از 11 ظهر پا نمیشم. طبق معمول فردا زودتر از 11 ظهر پا نمیشم، از مادرم بیشتر نیش و کنایه می خورم. روزی دست کم سه بار یادآوری می کنه که کنکور نزدیکه، بشین بخون. قبلن یه روز درمیون، یک بار می شنیدم ازش، اخیرن شده هر روز دست کم سه بار. آه عمیق. نمی دونه که من چمه. که همیشه چم بوده. نمی دونه که. نمی دونن که. لعنت به زندگیم. 

     نمی دونم چه جوری سر کنم این سه چهار هفته ی لعنتی روُ. احساس می کنم پیر شدم. یعنی صبر کنم تا وقتی 25 سالم تموم شد ارشد بخونم؟ ذیس ایز سو کرول. لایف ایز سو کرول.


133

دارم گل یخِ کورش یغمایی روُ گوش میدم. واقعن ترانه ی قشنگیه. من ترانه ی فارسی خیلی کم گوش میدم، انقدر که پارسال وقتی اینوُ تو خوابگاه گوش میدادم، هم اتاقیم تعجب کرد. گل یخ هم واقعن گل خیلی قشنگیه. یادمه مادرم تو باغچه کاشته بود، ولی بیشتر از سه چهار تا دونه گل نمی آورد. عاشق بوش بودم، ولی تو خاطرم نمونده.


غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده

شب تو موهای سیاهت خونه کرده

دو تا چشمون سیاهت مثل شب های منه

سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه

وقتی بغض از مژه هام پایین میاد، بارون میشه

سیل غم ها آبادیموُ ویرونه کرده

وقتی با من می مونی، تنهاییموُ باد می بره

دو تا چشمام بارون شبونه کرده

بهار از دست های من پر زد و رفت

گل یخ توی دلم جوونه زده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم

ای شکوفه توی زمونه کرده

چی بخونم؟ جوونیم رفته، صدام رفته دیگه

گل یخ توی دلم جوونه کرده

چی بخونم؟ جوونیم رفته، صدام رفته دیگه

گل یخ توی دلم جوونه کرده


132

گاهی از خودم می پرسم "یعنی مغز من مشکلی داره؟"

     یکی از کتاب های انگیزش و هیجان که برای کنکور می خونم، تو فصل نظریه ی روان تحلیل گری از یه پژوهش با موضوع "تأثیر عرضه ی ذهنی پاداش بر توانایی تأخیر " حرف زده. پژوهش سه تا گروه آزمونی داره: 1. گروه اول به پاداش وعده شده فکر کردن. 2. گروه دوم به یه موضوع شاد به جز پاداش وعده شده فکر کردن. 3. گروه سوم به چیزی فکر نکردن (گروه گواه). زمان انتظار اختیاری برای دریافت پاداش، یعنی مدت زمانی که آزمودنی تصمیم می گرفت از آزمونگر پاداش روُ درخواست کنه، اندازه گیری شد. نتیجه: میانگین زمان انتظار اختیاری برای دریافت پاداش تو گروهی که به پاداش فکر کرده بودن از گروهی که به پاداش فکر نکرده بودن، خیلی کمتر بود. استدلال: ". یکی از نتایج ارائه ی ذهنی پاداش در دوره ی تأخیر، افزایش ناکامی است. ناکامی فزاینده توانایی تأخیر را کاهش می دهد." از طرف دیگه،  میانگین زمان انتظار اختیاری برای دریافت پاداش تو گروهی که به یه موضوع شاد به جز دریافت پاداش وعده شده فکر کرده بودن از گروهی که به پاداش فکر نکرده بودن، یکم بیشتر بود. یعنی "هر فعالیتی که شخص را از تفکر در زمینه ی [پاداش] منحرف کند مانند فکر کردن به چیز شاد ناکامی را کاهش و توانایی تأخیر را افزایش می دهد."  

     کتاب انگیزش و هیجانِ دیگه ای که برا کنکور می خونم، تو فصل تعیین هدف و تلاش برای هدف به پژوهش هایی اشاره کرده که برای آزمودن توصیه ی خوش آب و رنگِ "موفقیت را تجسم کنید!" انجام گرفت. این پژوهش ها سه تا گروه آزمودنی دارن: 1. گروه اول روی هدفی که بهش علاقه داشتن تمرکز کردن- مثلن دانشجوها خودشون روُ در حالی تصور کردن که تو آزمون فلان درس نمره ی بالایی گرفتن. 2. گروه دوم روی چگونگی دستیابی به هدف موردعلاقه شون تمرکز کردن- مثلن دانشجوها خودشون روُ در حال مطالعه ی کافی برای آوردن نمره ی بالا تو آزمون فلان درس تجسم کردن. 3. گروه سوم روی چیز خاصی تمرکز نکردن (گروه گواه). نتیجه: گروه اول، گروهی که روی نتیجه تمرکز کرده بودن، در مقایسه با گروه گواه نتیجه ی بدتری گرفتن! اما گروه دوم، گروهی که روی فرایند تلاش تمرکز کرده بودن، در مقایسه با گروه گواه نتیجه ی بهتری گرفتن. یعنی خیال پردازی درباره ی موفقیت، نه تنها باعث رفتار ثمربخش نمیشه، بلکه از میزان تلاش در جهت هدف کم می کنه؛ به قول کتاب: "تمرکز روی موفقیت ممکن است موجب امید شود، اما به تلاش ثمربخش برای هدف کمک نمی کند. برای کمک به عمل، افراد باید فرایند تلاش برای هدف را تحریک ذهنی کنند- وسیله ای که به کمک آن، به هدفی که دوست دارند، خواهند رسید." یاد قانون (!) جذب افتادم. مبلغ هاش میگن هدفتون روُ خیلی تو ذهنتون تجسم کنین! هه!

     نکته ای که ازهر دو نوع پژوهش توجه من روُ جلب کرده: زیانِ خیال پردازی درباره ی موضوع مورد علاقه. پژوهش اول میگه خیال پردازی موجب احساس ناکامی میشه و توانایی به تعویق انداختن ی واقعی روُ پایین میاره. پژوهش دوم میگه خیال پردازی، روی تحریک رفتار ثمربخش در جهت موضوع موردعلاقه تأثیر منفی میذاره.

     من؟ از وقتی که خیلی بچه بودم مشغولیت زیادی به خیال پردازی داشتم. همه ی بچه ها، همه ی نوجوون ها، همه ی بزرگسال ها خیال پردازی می کنن، ولی فکر می کنم من یکی از میانگین خیلی بالاترم. از بچگی موضوع اصلی خیال پردازی هام صمیمت و رابطه ی محبت آمیز بود، و هر چی بزرگتر شدم مضمون رمانتیک/جنسی پررنگ تری به خودش گرفت که طبیعیه. فکر می کنم اول دبیرستان که بودم متوجه شدم هم سن های من هم خیال پردازی های رمانتیک و جنسی یا با مضمون آینده دارن (مثلن یکی از همکلاسی هام می گفت خودش روُ تصور می کنه که دانشجوئه.). بعد از کنکور سراسری دو سه جلسه مشاوره رفتم (که خیلی مزخرف بود) و طرف بهم گفت تقریبن همه ی همسن هات این طوری هستن ولی وقتی به پایان نوجوانی نزدیک میشین و میرین دانشگاه کم کم ناپدید میشن. میگفت خیال پردازی های خودش که درباره ی رابطه اش با یه پسر بود دقیقن وقتی رفت دانشگاه تموم شد. و اما من؟ زمان خیال پردازی هام کم و زیاد شد، ولی هیچوقت ناپدید نشدن. تازه اون خیال پردازی های غالب به کنار، من درباره ی خیلی چیزهای دیگه هم خیال پردازی می کنم؛ واقعن گاهی حس می کنم مغزم یه ایرادی داره. خودم روُ تصور می کنم دارم با یه نفر یا چند نفر، از دوست و دشمن، حرف می زنم. موضوع این دسته خیال پردازی هام صمیمیت نیست، رابطه ی اجتماعی و احساس مرتبط بودن با دیگرانه. ترحم انگیزه، نه؟ گاهی مچ خودم رو حین خیال پردازی می گیرم و در حد یه ثانیه دلم برای خودم می سوزه، اما زود حواسم پرت میشه و برمیگردم به دنیای ساختگی خودم. یه نکته مرتبط با عادت خیال پردازیم از تجربه ی دانشجوییم فهمیدم که البته با اکراه می پذیرمش (هنوز ته مونده ی هیجانی یه باور غلط تو ذهنم مونده، هر چند خود باوره از بین رفته- این که فقط در یک صورت احساس تنهایی نمی کنم: اگه رابطه ی رمانتیک داشته باشم.): چون سرم گرمِ دانشگاه و رسیدگی به نیازهای اولیه ی زندگی و دیدن چهار تا آدم واقعی بود، هر چند به اجبار و بدون لذت بردن و حتی با تجربه ی اضطراب، کمتر خیال پردازی می کردم. دست کم خیال پردازی با موضوع صمیمیت و رابطه ی رمانتیک کمتر به سراغم میومد. البته اینم که سال دوم یه دختر و سال سوم یه پسری روُ دوست داشتم بی تأثیر نبود، چون داشتم با افراد واقعی تعامل می کردم و سرم گرمِ اونا بود.

     خلاصه. آیم کرسد. اکثر روزها دست کم هفتاد درصد تمرکز زمان بیداریم روی خیال پردازیه. تو یه چرخه ی معیوب گیر کردم. خیال پردازی می کنم، تحملم کم میشه، موضوع مورد علاقه ام در دسترس نیست، احساس ناکامی می کنم، انگیزه ی کمتری برای تلاش کردن در جهت موضوع مورد علاقه ام دارم، دوباره خیال پردازی می کنم، تحملم کم میشه، موضوع مورد علاقه ام در دسترس نیست، و. به نظرم این چرخه ی معیوب تو افسردگیم تأثیر مثبت داشته، چون باعث احساس ناکامی و کاهش انگیزه و تحمل میشه. فاک ایت. ولی اگر خیال پردازی نکنم، پس به چه امیدی زندگی کنم؟ 


131

از دیروز همون یه ذره تمرکزی هم که داشتم از بین رفت. امروز به زور فقط تونستم سه چهار تا فصل زبان بخونم. زبان ساده ترین درسه برام، منم دیدم تمرکزم بدتر شده گفتم برم سراغ ساده ترین کار ممکن. البته اینم با صد بار پرت شدن حواس به سرانجام رسوندم، جوری که دست کم نیم ساعت سر بعضی از صفحات گیر کرده بودم؛ کتاب بازه، من دارم خیال پردازی می کنم. امروز به معنای واقعی کلمه روز بسیار گندی بود، اگر بعضی روزها یه معنای واقعی کلمه روزهای گندی باشن.

     امروز به طور خیلی جدی به تراپی فکر کردم. هیچ راه دیگه ای ندارم. دیگه نمی تونم به خاطر پول خرج نکردن ازش فرار کنم. مجبورم با این واقعیت کنار بیام که به تراپی نیاز دارم، و باید از پولی که تو بانک دارم استفاده کنم. نمی تونم از پدرم پول بگیرم، چون از نظر اونا من مشکلی ندارم که به روان درمانی نیاز داشته باشه، و اگر دارم میرم تفریحیه! برادر و مادرم هر یکی دو ماه نوبت روانپزشک دارن. برادرم اسکیزوافکتیو داره، و مادرم هم برای افسردگی دارو مصرف می کنه. من نمی دونم مادرم دقیقن چشه؛ اختلال افسردگی عمده که نداره، وگرنه نمی تونست هر روز از صبح تا شب تو آشپزخونه کار کنه. شاید اونم افسرده خویی داره. اما از طرفی، به نظر من به تعداد کافی سمپتوم نشون نمیده. نمی دونم. اشتهاش که مشکلی نداره. خوابش مدتیه به هم ریخته است، ولی این طور که به نظر میاد و خودش هم همیشه میگه تأثیر بالا رفتن سنه. انرژی اندک یا فتیگ؟ پس چطوری این همه کار می کنه؟ بماند که همش اظهار خستگی می کنه و من هر چی فکر می کنم فقط می تونم به کم شدن توان جسمی نسبتش بدم؛ این واقعیت که مادرم سنش بالا رفته، ولی هنوز (این جمله با حرررص فراوان میگم) مثل یه کودک پنج ساله ی نفهممم اصرار داره همون طوری که سی سالش یا چهل سالش بود کار کنه (در پایان این جمله: اون صوتی که آدم وقتی دیوونه میشه تولید می کنه، با فشردن دندان ها به هم و حرررص فراوان). عزت نفس پایین؟ به نظر من مادرم عزت نفسش پایینه و این روُ به بچه هاش هم منتقل کرده. تمرکز حواس ضعیف یا دشواری در تصمیم گیری؟ مطمئن نیستم، ولی از رو حجم صفحاتی که هر روز می خونه به نظر نمیاد مشکل تمرکز داشته باشه. احساس نومیدی؟ نمی دونم. خلق افسرده؟ نمی دونم. مادرم مشکلات زیادی تو زندگیش داشته. اون از شوهرش که پدر من باشه به علاوه ی خانواده ی بیخودش، اون از خانواده ی پدریش، نامادریش، وضعیت برادرهاش، این از پسرش که گرفتار این بیماریه و مشکل وحشتناکی که اخیرن براش پیش اومد. 

     پفففف داشتم درباره ی تصمیمم به تراپی رفتن می نوشتم، رسیدم به افسردگی مادرم. من نمی دونم چشه! اَه!

     من می خوام برم تراپی. دوست دارم مرد باشه، این طوری راحت ترم. دست کم از نظر ظاهر خودم روُ باهاش مقایسه نمی کنم. دوست ندارم عقایدش قدیمی باشه. دوست دارم ذهنش باز باشه، طوری که با خیال راحت بهش بگم به خدا اعتقادی ندارم و نسبت به جنس مخالف تقریبن کششی ندارم. دوست دارم رویکردش تلفیقی باشه و سفت و سخت به یه رویکرد نچسبیده باشه. دوست دارم بذاره من از گذشته ام خیلی حرف بزنم، خیلی زیاد. روانکاو نمی خوام، دنبال تفسیر نیروهای ناخودآگاه و انتقال نیستم، ولی می خوام مثل روانکاو اجازه بده هر چی دوست دارم از گذشته ام درمیون بذارم. شدیدن نیاز دارم از گذشته حرف بزنم، نمی تونم چشم هام روُ ببندم و تکلیف مایندفولنس براش انجام بدم. طبیعتن رفتار درمانی و شناخت درمانی هم لازمه. دوست دارم از ویژگی های مثبت رویکردهای انسان گرایی و اگزیستنشل هم تو فرایند درمان بهره بگیره تا بتونه حس پذیرش و امنیت روُ به خوبی بهم منتقل کنه. 


     دایی جان ناپلئون هر مشکلی پیش میومد میگفت: "کار کارِ انگلیسی هاست!"، حالا هم هر مشکلی پیش میاد یه عده میگن: "کار کارِ آمریکایی هاست!"

     کار کارِ آمریکایی هاست دیگه.


139

میخام عق بزنم ولی نمی دونم چجوری. چه خواب مزخرفی هم دیدم؛ همون بهتر که یادم نموند. حالت تهوعم ناشی از خلأئه. شاید اگه خیال پردازی کنم، احساس لذت جای احساس خلأ روُ بگیره، اما نمی تونم؛ نمیاد. نمی دونم چرا. اَه، یکم از جزئیات خوابم اومد تو ذهنم؛ خواب بسیار مزخرفی بود. چجوری عق بزنم؟ یا راه دیگه ای برای رفع این حالت تهوع وجود داره؟ احساس خلأِ نفرت انگیز حتی نمیذاره راحت خوابم ببره. صدای ظرف شستن مادرم میاد. صدای بارون هم. چند دقیقه پیش شعله ی بخاری روُ کم کردم، حالا یکم سردم شده، ولی حال ندارم پاشم دوباره زیادش کنم. به این فکر می کنم که این بار تو فکر کردن هم کم آوردم، چیزی که خیلی به ندرت پیش میاد؛ تقریبن همیشه ذهنم راهی برای گریز از احساس خلأ پیدا می کنه. این بار استثنائن کم آورده. 

     برام سؤال شده شاید حالت تهوعم از افکارم باشه. خیال های همیشگی میان توی سرم، ولی نمی تونم ازشون لذت ببرم؛ حالموُ بهم می زنن. حالم از محتویات ذهن خودم به هم می خوره، حتی خود افکاری که دارم می نویسم. 


138

سه چهار روز پیش بالاخره جرئت به خرج دادم و به اون دوستم پیام دادم و حالش روُ پرسیدم. نمی دونم چیشد منی که انقد برام سخت بود، یهو تو یه حال و هوایی قرار گرفتم که احساس کردم دیگه برام سخت نیست! گفت دوشنبه عمل داره. در جواب هَو آر یو دویینگ ئش فقط گفتم فاین. اول می خواستم چیز دیگه ای بگم. می خواستم بگم نات بد یا سیم از اوُلویز، ولی بیخیال شدم. نخواستم تو جوابم کوچکترین ردی از "من افسرده ام" باشه، چون تصمیم گرفتم دیگه درباره ی این قضیه باهاش حرف نزنم. 

     اون اوایل که احساس کردم می تونم از افسردگیم باهاش حرف بزنم، بهم یه چیزی تو مایه های "من همیشه هستم و هیچوقت دربارت قضاوت می کنم." گفت. ولی آخرش نتونست. و من می فهمم، می فهمم که آدم ها نمی تونن. نه چون بدن یا به اندازه ی کافی خوب نیستن، نه؛ چون ظرفیت هر انسانی محدوده، حتی دلسوزترین و فهمیده ترین انسان روی کره ی زمین. برای همین هیچوقت این حرف ها روُ جدی نمی گیرم. ولی کاشکی این حرف ها روُ نزنیم؛ این حرف ها، حرف های قشنگین، ولی متأسفانه واقعیت ندارن. حساب اون هایی که واسه چرب زبونی زر می زنن جداست، حرفم با کساییه که واقعن اهمیت میدن و دوست دارن که اهمیت بدن. 

     البته من دلم می خواد داد بزنم که حالم خوب نیست. خیلی وقته که حالم خوب نیست. سال هاست که حالم خوب نیست. ولی نمی تونم. لاجرم زبان به دندان می گیرم و خفه میشم.


     مهمونای امشب یه نوزاد شیش ماهه ی خیلی ناز داشتن که پستونک به دهن تو اتاق من خوابید. بچه؟ فقط اگه یکی باشه همه ی کارهای بچه رو پنجاه پنجاه قسمت کنیم. یه روز بغل من باشه یه روز بغل اون، یا یه ساعت بغل من یه ساعت بغل اون، یا صبح بغل من عصر بغل اون. یه وعده من بهش غذا بدم یه وعده اون، یا یه روز من بهش غذا بهش بدم یه روز اون، یا دوتایی با هم بهش غذا بدیم. یه بار ببرمش حموم یه بار اون، یا دوتایی با هم حمومش کنیم. یه دقیقه من قربون صدقش برم یه دقیقه اون. یه دفه من بخوابونمش و براش لالایی بگم یه دفه اون. یه دفه من اول بوسش کنم یه دفه اون، یا دوتایی با هم بوسش کنیم. هر حالتی جز این، که یا من وقت بیشتری روُ صرف کارهای بچه کم یا اون وقت بیشتری روُ صرف کارهای بچه کنه، نمی تونم تحمل کنم. 


137

بیشتر از دو و نیم ساعت طول کشید تا ابروهاموُ مرتب کنم و موهای چونم روُ بردارم. پشت لبم یکم درومده ولی چون هنوز انبوه نشده بیخیالش میشم. فرقی نمی کنه با چی بردارم، هر روز چیز جدیدی برای برداشتن وجود داره، و صدالبته که من هر روز تمیز نمی کنم. هفته های قبل که برای چسب زدن می رفتم مطب، هفته ای دو بار به جون موهای صورت و زیر چونم میفتادم، هر چند در نهایت نمی تونستم کامل صورتموُ تمیز کنم؛ ابروها و موی چونه و پشت لبموُ با بند و موچین برمی دارم، کل صورتم روُ که نمی تونم خودم تمیز کنم. حالا هم که از بیرون رفتن خبری نیست نهایتن هفته ای یک بار یکم با صورتم ور میرم.  

     آه عمیق. پرمویی کم مشکلی نیست برا یه زن. یادمه سال دوم یا سوم دانشگاه، یه روز آرایشگاه خوابگاه وقت داشتم. رو صندلی نشسته بودم تا نوبتم بشه. یه خانومی، که فکر می کنم دانشجوی ارشد یا دکترا بود و از یه خوابگاه دیگه اومده بود، چند تا کار داشت و آخرین کارش این بود: اپیلاسیون ساعد دستش، چون روی ساعدش یکم کرک داشت و به نظرش جلوی دوست پسر/نامزد دوستش زشت بود کرک های دستش دیده بشه! ها! بعد یه سری پیدا میشن در کمال پررویی میگن "ای بابا، زیاد سخت نگیر!" 

     مادرم طبق معمول وانمود می کنه مشکلی وجود نداره. خودش ظاهرن وقتی جوون بود موهاش خیلی زیاد بود، هر چند طبق گفته ی خودش کمتر از من داشت. به هر حال هیچوقت نمی فهمم اونم سطح تستوسترونش بیش از حد نرمال بوده یا نه؛ سال هاست که یائسه شده و یه درصدی از موهای بدنش ریخته. در کل استراتژی اصلی مادر من برای مقابله با فشار روانی انکار و پاک کردن صورت مسأله است؛ یه مکانیزم دفاعی خام و کودکانه. نمی دونم، شاید واقعن موی زائد برای خودش مسأله ای نباشه، ولی این دلیل نمیشه فرض کنه همه باید مثل اون باشن. اما اون باور داره ناراحتی من معقول نیست. انکار، انکار، انکار. مثل همیشه. 


135

دیشب خواب دیدم یه خرگوش خاکستری ماده دارم. اسمشوُ گذاشته بودم گل خانوم! خوشم اومده از این اسم؛ یادم باشه اگه خرگوشِِ ماده دار شدم اسمش روُ بذارم گل خانوم. اگه خرگوش نر دار شدم اسمش روُ بذارم گل آقا؟ نمی دونم؛ گل آقا به نظرم یکم عجیبه. یاد هفته نامه ی گل آقا میفتم. یاد به خیر! هفته نامه بود یا ماه نامه؟ هر چی بود، یادش بخیر! کاش دور نمی ریختیمشون گل آقاها روُ. حیف شد؛ گنجی بودن واسه خودشون. 

     خرگوشم تو باغچه ی خونه برا خودش میگشت. باغچه تغییر کرده بود؛ برخلاف وضعیت واقعیش کرت سبزی مبزی نداشت. مثل اون اوایل که پدرم این زمین روُ خرید و خونه ساخت، وحشی بود. خرگوشم حرکاتش شگفت انگیز بود! یکی، فکر می کنم پدرم، به یکی دیگه، فکر می کنم مادرم، یه حرفی درباره ی زشت بودن خرگوشم زد. من گفتم خیلی هم خوشگله. از این که به خرگوشم توهین شد ناراحت شدم.

     تو خوابم یه کاراکتر دیگه هم بود که ازش سردرنمیارم: یه دختر بالغ، اما ظاهرن کمسن تر از من، که پدر و مادرم به سرپرستی گرفته بودنش. وات دافاک؟ پدرم پول زندگی چهار نفر روُ در حد بخور و نمیر و درس بخون داره، نمی فهمم چرا. همین الان یه تفسیر به ذهنم خطور کرد: شاید اون دختر نماد مردم بود. پدرم عادت شخصیتی بسیار بدی داره که به حرف و نظر مردم خیلی اهمیت میده، در حدی که گاهی به خاطر جلب توجه مردم، خانوادَش روُ کنار میذاره. برونگرایی، این که آدم علاقمند باشه مرتب با این و اون حرف بزنه و تو جمع باشه، یه چیزه، این که آدم مردم روُ به خانوادَش ترجیح بده، چیز دیگه است. شاید اون دختر نماد مردمی بود که پدرم گاهی رضایت خانوادَش روُ فدای رضایت اونا می کنه، انگار اونا عضوی از خانواده ان. دختره اندام خیلی خوبی داشت و توی خونه یه شلوارک خیلی کوتاه پوشیده بود و پاهای بلند و باریکی داشت؛ پاهایی که من همیشه حسرت داشتنشون روُ دارم. 

     دیشب در ادامه ی  گوش دادن به ترانه های فارسی، رسیدم به باغچه ی مازیار. انگار گوش دادن بهش تو دیدن همچین خوابی مؤثر بوده. 


گله ناز ناز می کنه

غنچه هاشوُ باز می کنه

سبزه رویا می بافه

قاصدک افسانه میگه

گل رعنا سرشوُ رو زانوی غم میذاره

گل مریم غمشوُ به حامی و پیمانی میگه


باغچه روُ آب میدم و پنهونی گریه می کنم

با غم موسیقی ایرونی گریه می کنم

یاد اون لاله میفتم که یه روز پر زد و رفت

با یاد تنهایی شمعدونی گریه می کنم

گله ناز ناز می کنه

غنچه هاشوُ باز می کنه

سبزه رویا می بافه

قاصدک افسانه میگه

قاصدک افسانه میگه


اشکاموُ پاک می کنم، باغچه روُ پاییز می بینم

دلموُ از نفس و عشق به تو لبریز می بینم

تو فقط موندی کنارم، گل همیشه بهار

تو روُ با هر گل این باغچه گلاویز می بینم

تو روُ با هر گل این باغچه گلاویز می بینم

گله ناز ناز می کنه

غنچه هاشوُ باز می کنه

سبزه رویا می بافه

قاصدک افسانه میگه

قاصدک افسانه میگه

قاصدک افسانه میگه

قاصدک افسانه میگه


بچه که بودم مادرم رادیو گوش میداد. ترانه ی کبوتر (خوش به حالت کبوتر، هر جا بخوای پر می کشی.) و ماهیگیر (اشک این بچه ماهی توی آب ها ناپیداست.) مازیار روُ زیاد می شنیدم. یادش بخیر.  


144

خواب دیدم سال تحصیلی تموم شده و پدر و مادرم با ماشین اومدن دنبالم تا وسایلم روُ ببریم، اما اون دانشگاه، شبیه دانشگاهی که من میشناسم نبود. راهروها باریک تر و سقف ها کوتاهتر بودن. از بچه های دانشگاه هم خبری نبود، به جاش بچه های مدرسه روُ می دیدم. سوم راهنمایی که بودم، یه دانش آموز جدید به کلاسی که من توش بودم، کلاس شماره ی 8، اضافه شد. اهل همدان بود و به خاطر شغل پدرش با خانواده اومده بودن این شهر. توی خواب با اون همکلاسیم اینور و اونور می  رفتم و یه اتفاق هایی افتاد که جز چند تا صحنه ی ثابت مثل بوم نقاشی چیزی ازشون یادم نمونده. من اولین کسی بودم که با اون دختر دوست شدم. با دوست پارسالم بهم زده بودم و هیچ دوستی تو مدرسه نداشتم. اوایل به طور مرتب با هم بودیم، اما هر چی زمان می گذشت اون به اکیپی که من ازشون خوشم نمیومد نزدیک تر میشد. البته دوستیش روُ با من حفظ می کرد، ولی من نمی تونستم تحمل کنم. از اون اکیپ خوشم نمیومد، برا همین کم کم ازش فاصله گرفتم. آخرهای سال، صندلیم روُ از ردیف آخر که جام بود بردم جلوی ردیف اول و دقیقن رو به روی میز معلم نشستم. احساس می کردم دیگران دوستم روُ از چنگم درآوردن، ولی واقعیت این بود که خودم طبق معمول نتونستم دوستی روُ نگه دارم؛ نه چون من آدم بدیم که به دوستاش آزار می رسونه، بلکه چون به لطف پدر و مادرم نمی تونستم از زندگی خودم چیزهایی روُ با دوستم به اشتراک بذارم که باعث دوام رابطمون میشد. جالبه که تو خواب با هم دوست بودیم، درست مثل اوایل دوستیمون. سال بعد که وارد مقطع دبیرستان شدیم، کلاس هامون از هم جدا شد و ارتباطمون با هم قطع، هر چند کلاس هامون دقیقن بغل همدیگه بود. آخر سال، شاید روز آخرین امتحان پایان ترم، اومد سمتم و بهم گفت که دارن برمی گردن همدان. با هم خداحافظی کردیم. 

     هر چی به آخر خوابم نزدیک تر می شدم، تلاشم برای پیدا کردن و چپوندن وسایلم تو سه تا چمدون با سه سایز مختلف پررنگ تر و متمرکزتر میشد. از یه جایی سر و کله ی یکی از دوست های خوابگاه پیدا شد که تو جمع کردن وسایل کمکم می کرد. به نظرم یه بخشی از صحنه ها لب ساحل اتفاق افتاد! ماشین پدرم یه جایی تو ساحل پارک شده بود و پدرم کنار ماشین منتظر بود، در حالی که مادرم اومده بود پیشم و رو بستن بار و بندیلم نظارت داشت. تمام مدتی که مشغول بودم، شاید گاهی تنهایی و گاهی با همراهی یه دوست، نگران بودم. نگران این که جا بمونم. نگران این که وقت کم بیارم و پدر و مادرم بدون من برن. نگران این که نتونم همه ی وسایلم روُ به موقع پیدا کنم. نگران این که همه ی وسایلم تو سه تا چمدون جا نشن. یکی از مضامین تکراری تو خواب های من ترس و نگرانی از جا موندن و به موقع نرسیدن به یه وسیله ی نقلیه است. هر سال چند تا خواب با این مضمون می بینم. یکی از موضوعاتی که تو این دسته خواب ها زیاد تکرار شده، سرویس مدرسه است. مدرسه ای که کل راهنمایی و دبیرستان دانش آموزش بودم. خارجِ شهره، نزدیک یه بیمارستان و چسبیده به یه پادگان. دو تا ورودی داره که هر دو یه یه سمتن ولی ورودی دوم از نظر ارتفاع بالاتر از ورودی اوله. مدرسه چند تا اتوبوس به عنوان سرویس داشت که هر کدوم یه مسیری روُ تو شهر طی می کردن تا بچه ها روُ سوار کنن. فضای اطراف ورودی دوم، محل توقف سرویس ها بود. من بارها خواب دیدم تو مدرسه بودم و زنگ آخر روُ زدن. هر بار به یه دلیلی دنبال کسی یا چیزی بودم یا از کسی یا چیزی فرار می کردم، و هر بار نگران این بودم که به سرویسم نرسم و جا بمونم. دست کم هفت ساله که هر سال یکی دو بار خوابی شبیه به این می بینم. نمی دونم چرا. نمی دونم ترس و نگرانیم از دیر رسیدن و جا موندن از کجا میاد.

      اما امروز صبح یه حدسی زدم، هر چند شاید قبلن هم بهش فکر کرده باشم؛ یاد خاطره ای از دوران کودکیم افتادم. خیلی کوچیک بودم، حدود سه سال، زمانی که سمت راست این خونه یه باغ بود. کوچه ای که الان سمت راست این خونه است، اون زمان اصلن وجود نداشت؛ همش درخت انجیر بود و چمن و بوته ی خار و گیاهی که به گلکی میگن لَم. فکر می کنم حتی خیابونِ کوتاهِ بعد اون کوچه هم وجود نداشت. محله ای که خیابون بهش منتهی میشه خیلی قدیمیه، ولی خود خیابون جدیدتره. اما کوچه یا خیابون سوم از سمت راست، از اولش بود. توی اون خیابون یه نونوایی بربریه. اون سالی که تازه اومده بودیم این خونه، یه روز م رفتم نونوایی. به چشم منِ سه ساله، زن هایی که تو صف بودن، و اکثرن چادر مشکی پوشیده بودن، به ستون های بلند متحرک سیاه رنگ می مونستن. من یه لحظه متوجه شدم مادرم نیست. به طرز مبهمی یادمه دستموُ بردم سمت یکی از اون ستون های مشکی به امید این که مادرم باشه؛ ولی نبود. طبیعتن بچه های کمسن تو همچین موقعیتی می ترسن و گیج میشن: "مادرم کجاست؟! چرا مراقب من نیست؟! اگه رفته چرا منوُ با خودش نبرده؟!"؛ عقلشون به راه حلی قد نمیده. این خاطره همین جا تموم میشه. دیگه حافظَم یاری نمیده. اما یه خاطره ی دیگه از همون سال یادمه که ممکنه دنباله ی همون ماجرا باشه: من پشت سیم خارداری که اون خیابون روُ از باغ جدا می کرد ایستاده بودم. پدرم روُ تو یه فاصله ای از خودم می دیدم که صدام می زنه و بهم اشاره می کنه که برم پیشش. من نمی تونم. از خودم می پرسم "چرا کسی نمیاد منوُ ببره خونه؟ چرا پدرم به جای این که صدام بزنه، خودش نمیاد دستموُ بگیره و ببرتم خونه؟". یادم نیست فاصله ی بین من و پدرم چقدر بود، ولی حدسم حدود نصف فاصله ی خیابون تا کوچه ایه که این خونه توشه. فاصله ی کمیه. حتی اگه تا خود کوچه هم بود، فاصله ی کمی بود. اما از دید بچه ی سه ساله، فاصله ی زیادی بود، و وجود سیم خاردار و باغ پر از دار و درخت و گل و گیاه هم مسیر روُ ترسناک می کرد. اون باغ به چشم بچه ی سه ساله دست کمی از جنگل نداشت. به علاوه، اون زمان خیابون ها و کوچه های این محله آسفالت نبودن و پر از برآمدگی و فرورفتگی. محله ی جالبی نبود؛ تو حاشیه ی شهر و به دور از امکانات.

     به نظرم این خاطره ها چندان بی ارتباط به نگرانی و ترسم از جا موندن نیستن. 


143

چرا شرکت های بیمه خدمات سلامت روان روُ پوشش نمیدن؟ طبیعتن باید بدن. البته داروهایی که روانپزشک تجویز می کنه تحت پوشش بیمه است، و مطمئن نیستم، ولی گویا به روان درمانی یا مشاوره ای که روانپزشک ارائه میده هم بیمه تعلق می گیره. 

     روان درمانی یا مشاوره توسط هر کسی که تخصص و مجوز لازم داره ارائه بشه، باید تحت پوشش بیمه باشه. خیلی مسخره است تو این عصر آدم فکر کنه فقط مشکلات پزشکی نیاز به درمان دارن (و اصولن فقط مشکلات پزشکی روُ مشکل واقعی به حساب بیاره)، بعد به خاطر فلان تکنولوژی که کشورهای پیشرفته دارن ولی کشور نا-پیشرفته ی خودش نداره غصه بخوره. 

     یکی از نویسنده های کورا که فالوش می کنم، یه خانوم درمانگر آمریکاییه که تو درمان اختلالات شخصیت تخصص داره. میگه برای درمان اختلال شخصیت خودشیفته، درمانجو باید 3 تا 10 سال، دست کم هفته ای 1 بار روان درمانی بشه. خب به جز افرادی که از طبقه ی بالا و متوسط رو به بالا هستن، کی پول دست کم 150 جلسه روان درمانی طی 3 سال روُ داره؟

    روی اثربخشی انواع روان درمانی برای اختلالات روانی مختلف پژوهش انجام میشه، و برای خیلی از اختلالات مثل اختلالات افسردگی و اضطرابی یا اختلال شخصیت بوردرلاین روان درمانی های شواهد بنیاد وجود داره؛ یعنی اثربخشی فلان روان درمانی روی فلان اختلال روانی پشتوانه ی تجربی داره. با این وجود، شرکت های بیمه ی این کشور دیگه چه بهانه ای دارن برای حمایت نکردن از خدمات روان درمانی و مشاوره؟ نکنه فکر می کنن شرکت های بیمه تو کشورهای پیشرفته مادر ترزا تشریف دارن و همین جوری رو هوا خدمات سلامت روان روُ پوشش میدن؟

     برای اونایی که نمی تونن از پس هزینه های روان درمانی بربیان ناراحتم. مثل خودم وقتی یه بچه دبیرستانی بودم و نه می تونستم به پدر و مادرم چیزی بگم و نه از خودم پولی داشتم. حالا که می تونم هزینه ی چند جلسه ای روُ پرداخت کنم بهتره زودتر دست به کار شم؛ هر چی بگذره پولم بی ارزش تر میشه. 


142

نمی دونم تو این سه هفته ای که مونده به درس خوندن ادامه بدم یا کلن بیخیال بشم و بگردم دنبال یه درمانگر خوب. احساس می کنم قلبم می خواد دو پاره بشه. اصلن این طور نیست که امیدی به قبولی من تو دانشگاهی که میخوام باشه، نه. ولی وقتی به این فکر می کنم که باید یه سال دیگه از عمرم روُ تو این خونه بگذرونم، احساس می کنم قلبم می خواد دو پاره بشه. از طرف دیگه، می دونم اگه پام به دانشگاه باز شه روان درمانی برام سخت تر میشه، همون طور که وقتی دانشجوی لیسانس بودم تجربه کردم. اما اصلن بحث تصمیم گیری نیست! من چاره ای ندارم جز این که یک سال دیگه تو این خونه پیرتر شم، و یه امید خیلی ضعیف به نتیجه ی روان درمانی باشم. اصلن در حد امید هم نیست؛ صرفن تنها راهیه که جلوی روی خودم می بینم. می فهمی؟


141

تا امروز به خودم می گفتم "من که قبول نمیشم؛ حالا هر روز یکم سرموُ می کنم تو کتاب که مثلن دارم می خونم. از شر آزمون که خلاص شدم با خیال راحت به روان درمانی فکر می کنم." امروز دیگه نتونستم تحمل کنم؛ م دعوا کردم و بهش گفتم "من قیول نمیشم." حالا دیگه بهانه ام چیه؟ حالا که معلوم شد من بنا روُ گذاشتم به این که امسال قبول نمیشم دیگه بهانه ام چیه؟ منتظر چیََم؟ همیشه منتظرم، ولی منتظر چی؟ منتظر این که از شر کنکور خلاص شم، منتظر این که تعطیلات تموم بشه، منتظر این که امتحانات ترم تموم بشه، منتظر این که تابستون شروع بشه، منتظر این که تابستون تموم بشه، منتظر این که سال نو بشه، منتظر این که حالم یکم بهتر بشه، منتظر این که بازه ی چسب زدن به بینیم تموم بشه، منتظر این که برادرم از گرفتاری وحشتناکش نجات پیدا کنه، منتظر این که بارون قطع بشه، منتظر این که هوا گرم تر بشه، منتظر این که مادرم از بیرون بیاد، منتظر این که حالا چند روز بگذره، منتظر این که موهای صورتم به اندازه کافی دربیاد، منتظر این که موهای بدنم روُ اپیلاسیون کنم، منتظر این که همه ی مهمونایی که قراره بیان خونمون بیان و برن، منتظر این که این کتاب ها روُ تموم کنم، منتظر این که. درماندگی آموخته شده، هوم؟


I'm waiting for another day

I am waiting for the clock to reach the six and twelve

I'm waiting for a holiday

I am waiting for myself


     الان تو اتاقم نشستم و جرئت هیچ حرکتی روُ ندارم. می تونم برم سمت لپتاپم، ولی اگه کسی مادر یا پدرم بیان تو اتاقم باز هم باید حرف هاشون روُ تحمل کنم. هر چند اگه در حال ور رفتن با گوشی هم منوُ ببینن، یعنی کاری که الان بهش مشغولم، احتمالن واکنششون همینه. برای هیچ کار دیگه ای هم انگیزه ندارم؛ فقط می تونم با گوشی یا لپتاپم ور برم و خیال پردازی کنم، کارهایی که با تقریب خیلی خوبی نیاز به انگیزه ی صفر دارن. کی قراره برم دنبال درمانگر نمی دونم. کی قراره از افسرده خویی نجات پیدا کنم و بشم یه آدم نرمال نمی دونم. کی قراره رشته ای که دوست دارم روُ بخونم نمی دونم. کی قراره دستم بره تو جیب خودم نمی دونم.


     دیشب در حالی که تو تاریکی دراز کشیده بودم، یهو ترس بی هیچ هشدار و نشانه ی قبلی ورم داشت. ترس از تاریکی نه، ترس از آینده. 


140

کاش الان شب بود، دیرتر از ده شب، و می تونستم به بهانه ی خوابیدن برم زیر پتو و گریه کنم. الان خیلی دلم می خواد گریه کنم، ولی دوست ندارم کسی بفهمه. دوست ندارم اونا بفهمن. هیچوقت نفهمیدن، به جز وقتی خیلی کوچیک بودم و به خاطر نیازهای اولیه گریه می کردم؛ منم سال ها پیش تصمیم گرفتم، یعنی ناخودآگاه این گرایش در من ایجاد شد، که نباید بفهمن، چون خیلی حال بهم زنه. خیلی حال بهم زنه کسی که سال ها باهاش زندگی می کنی ولی هیچوقت درکت نکرده ببینه داری گریه می کنی. یه غریبه گریه کردنت روُ ببینه بهتره تا اونا


     امیدوارم امشب مادرم تو اتاق من نخوابه. امیدوارم امشب بتونم راحت تو تنهاییم گریه کنم. 


138

سه چهار روز پیش بالاخره جرئت به خرج دادم و به اون دوستم پیام دادم و حالش روُ پرسیدم. نمی دونم چیشد منی که انقد برام سخت بود، یهو تو یه حال و هوایی قرار گرفتم که احساس کردم دیگه برام سخت نیست! گفت دوشنبه عمل داره. در جواب هَو آر یو دویینگ ئش فقط گفتم فاین. اول می خواستم چیز دیگه ای بگم. می خواستم بگم نات بد یا سیم از اوُلویز، ولی بیخیال شدم. نخواستم تو جوابم کوچکترین ردی از "من افسرده ام" باشه، چون تصمیم گرفتم دیگه درباره ی این قضیه باهاش حرف نزنم. 

     اون اوایل که احساس کردم می تونم از افسردگیم باهاش حرف بزنم، بهم یه چیزی تو مایه های "من همیشه هستم و هیچوقت دربارت قضاوت می کنم." گفت. ولی آخرش نتونست. و من می فهمم، می فهمم که آدم ها نمی تونن. نه چون بدن یا به اندازه ی کافی خوب نیستن، نه؛ چون ظرفیت هر انسانی محدوده، حتی دلسوزترین و فهمیده ترین انسان روی کره ی زمین. برای همین هیچوقت این حرف ها روُ جدی نمی گیرم. ولی کاشکی این حرف ها روُ نزنیم؛ این حرف ها، حرف های قشنگین، ولی متأسفانه واقعیت ندارن. حساب اون هایی که واسه چرب زبونی زر می زنن جداست، حرفم با کساییه که واقعن اهمیت میدن و دوست دارن که اهمیت بدن. 

     البته من دلم می خواد داد بزنم که حالم خوب نیست. خیلی وقته که حالم خوب نیست. سال هاست که حالم خوب نیست. ولی نمی تونم. لاجرم زبان به دندان می گیرم و خفه میشم.


     مهمونای امشب یه نوزاد شیش ماهه ی خیلی ناز داشتن که پستونک به دهن تو اتاق من خوابید. بچه؟ فقط اگه یکی باشه همه ی کارهای بچه رو پنجاه پنجاه قسمت کنیم. یه روز بغل من باشه یه روز بغل اون، یا یه ساعت بغل من یه ساعت بغل اون، یا صبح بغل من عصر بغل اون. یه وعده من بهش غذا بدم یه وعده اون، یا یه روز من بهش غذا بهش بدم یه روز اون، یا دوتایی با هم بهش غذا بدیم. یه بار ببرمش حموم یه بار اون، یا دوتایی با هم حمومش کنیم. یه دقیقه من قربون صدقش برم یه دقیقه اون. یه دفه من بخوابونمش و براش لالایی بگم یه دفه اون. یه دفه من اول بوسش کنم یه دفه اون، یا دوتایی با هم بوسش کنیم. هر حالتی جز این، که یا من وقت بیشتری روُ صرف کارهای بچه کنم یا اون وقت بیشتری روُ صرف کارهای بچه کنه، نمی تونم تحمل کنم. 


137

بیشتر از دو و نیم ساعت طول کشید تا ابروهاموُ مرتب کنم و موهای چونم روُ بردارم. پشت لبم یکم درومده ولی چون هنوز انبوه نشده بیخیالش میشم. فرقی نمی کنه با چی بردارم، هر روز چیز جدیدی برای برداشتن وجود داره، و صدالبته که من هر روز تمیز نمی کنم. هفته های قبل که برای چسب زدن می رفتم مطب، هفته ای دو بار به جون موهای صورت و زیر چونم میفتادم، هر چند در نهایت نمی تونستم کامل صورتموُ تمیز کنم؛ ابروها و موی چونه و پشت لبموُ با بند و موچین برمی دارم، کل صورتم روُ که نمی تونم خودم تمیز کنم. حالا هم که از بیرون رفتن خبری نیست نهایتن هفته ای یک بار یکم با صورتم ور میرم.  

     آه عمیق. پرمویی کم مشکلی نیست برا یه زن. یادمه سال دوم یا سوم دانشگاه، یه روز آرایشگاه خوابگاه وقت داشتم. رو صندلی نشسته بودم تا نوبتم بشه. یه خانومی، که فکر می کنم دانشجوی ارشد یا دکترا بود و از یه خوابگاه دیگه اومده بود، چند تا کار داشت و آخرین کارش این بود: اپیلاسیون ساعد دستش، چون روی ساعدش یکم کرک داشت و به نظرش جلوی دوست پسر/نامزد دوستش زشت بود کرک های دستش دیده بشه! ها! بعد یه سری پیدا میشن در کمال پررویی میگن "ای بابا، زیاد سخت نگیر!" 

     مادرم طبق معمول وانمود می کنه مشکلی وجود نداره. در کل استراتژی اصلی مادر من برای مقابله با فشار روانی انکار و پاک کردن صورت مسأله است؛ یه مکانیزم دفاعی خام و کودکانه. اون هم ظاهرن وقتی جوون بود موهاش خیلی زیاد بود، هر چند طبق گفته ی خودش کمتر از مال من. به هر حال هیچوقت نمی فهمم اونم سطح تستوسترونش بیش از حد نرمال بوده یا نه؛ سال هاست که یائسه شده و یه درصدی از موهای بدنش ریخته. نمی دونم، شاید واقعن موی زائد برای خودش مسأله ای نباشه، ولی این دلیل نمیشه فرض کنه همه باید مثل اون باشن. اما اون باور داره ناراحتی من معقول نیست. انکار، انکار، انکار. مثل همیشه. 


149

این یه فهرست از اعمال روزانه/هفتگی ساده است که من نمی تونم انجامشون بدم. اگر چیز جدیدی به ذهنم رسید، آپدیتش می کنم. بعضی از آیتم ها روُ تو دوره هایی از زندگیم به خاطراجباری که بالا سرم بود انجام می دادم (مثل شستن صورتم بعد بیدار شدن تو روزهایی که کلاس داشتم.)؛ مشکل این جاست کهانگیزه ی درونی برای انجام دادنشون ندارم. دلم می خواد بتونم، ولی به سختی می تونم پایداری نشون بدم، و معمولن همین که وقفه ای پیش بیاد و نتونم مدت کوتاهی به راحتی گذشته انجامشون بدم (مثلن بینیموُ عمل کردم و نمی تونم به راحتی گذشته مسواک بزنم)، عادتش از سرم میفته. 

     نکته: این فهرست روُ کسی نوشته که اختلال خلقی داره، نه یه آدم عادی. لطفن اگر نمی دونید افسردگی بالینی چیه، کامنت های بیخود نذارین. به کامنت های احمقانه مثل "ولی مگه همه هر از گاهی این طوری نمیشن؟!" یا "شماره ی فلان که چیز مهمی نیست، منم همینم!" یا"خب سعی کن حواست روُ جمع کنی!" جواب نمیدم. 

1. شست و شوی بینی روزی سه بار

طبق نظر پزشکم، بعد عمل بینی تا چند ماه باید روزی دست کم سه بار بینی روُ شست و شو داد، وگرنه ممکنه به خاطر چسبندگی زیاد مشکل تنفسی پیش بیاد. متأسفانه من، به لطف پزشکم که مثل خیلی از پزشک ها فکر می کنه همین که با لحن معمولی به مراجع بگه فلان کاروُ بکن کافیه و لازم نیست علتش روُ توضیح بده، اول نمی دونستم شست و شو چقدر مهمه. فکر می کردم دلیل اصلیش خارج کردن ه خون و این حرف هاست. اما بعد این که از حرف های منشی به اهمیتش بردم، باز هم خیلی از روزها شست و شو ندادم. حالا هم نمی تونم با دهن بسته راحت نفس بکشم و نمی دونم دلیلش چیه. امیدوارم فقط گرفتگی ساده باشه. امیدوارم مشکل تنفسی جدی نداشته باشم و مجبور نشم اون موقعیت ترسناکی روُ که منشی توصیف کرده بود تجربه کنم. 

2. وقتی صبح ها از خواب بیدار میشم، صورتم روُ بشورم

یادم نمیاد آخرین باری که از خواب بیدار شدم و صورتم روُ شستم کی بود. پوست بینی و پیشانیم کاملن چربه. باید روزی دو بار تمیزش کنم؛ یه بار وقتی از خواب بیدار میشم، یه بار هم بعدازظهر. وقتی دانشجو بودم، روزهایی که کلاس داشتم، مجبور بودم صورتم روُ تمیز کنم. اما تابستون که میشد کم کم عادتش از سرم میفتاد. الان که نُه ماهه اجباری مثل کلاس های دانشگاه بالا سرم نیست، همون طور که گفتم یادم نمیاد آخرین بار کی بعد بیدار شدن از خواب صورتم روُ شستم. مطمئنم قبل عمل بینی بود. 

     در حال حاضر مثل هر روز دیگه ای از دست کم چهار ماه اخیر، صورتم چرب و کثیفه. 

3. حمام 

فکر کنم آخرین بار شنبه حموم رفتم. دوست دارم یه روز در میون برم حموم، ولی برام سخته از جام بلند شم، کشو روُ باز کنم، حوله روُ بردارم. خنده داره، ولی واقعیت داره.

     کف سرم مستعد شوره است و پوستم حساسه. الان هی می خاره و وقتی می خارونمش زیر ناخونم شوره ی چرب جمع میشه. 

4. مسواک زدن در طول روز

شب ها قبل خواب مسواک می زنم، ولی دوست دارم در طول روز هم مسواک بزنم. قبل عمل بینی دو سه بار در شبانه روز مسواک می زدم، ولی بعد عمل چون اوایل نباید سرم روُ خم می کردم، فقط شب ها مسواک می زدم. در نتیجه، عادت مسواک زدن در طول روز از سرم افتاد، طبق معمول مثل آب خوردن.

5. آب خوردن (روزی چهار لیوان) 

طی چند ماه اخیر یکی دو بار سعی کردم و تا چند روز هم موفق بودم، ولی هر بار یه اتفاق کوچیک باعث شد نتونم ادامه بدم.

     فکر کنم امروز اصلن آب نخوردم. دیروز هم. ولی مطمئنم یکی دو روز از روزهای این هفته ای که گذشت یه لیوان آب خوردم. آی شود بی گیونه گلد مدل. 

6. وقتی از بیرون میام، زود لباس هام رو عوض کنم و مرتب بذارم سر جاش

7. تمیز و مرتب کردن اتاقم هفته ای یک بار 

من از اونایی که دوست دارن 24 ساعته اتاقشون 100 درصد تمیز و مرتب باشه نیستم، ولی بدم میاد اتاقم همیشه ریخت و پاش باشه.

8. زود بخوابم، زود از خواب بیدارم، و وقتی بیدار شدم زود از جام پاشم

می دونم خیلی ها، مخصوصن همسن های خودم و جوون تر، دیر می خوابن و دیر بیدار میشن، ولی من دوست ندارم این جوری باشم. متأسفانه تا جایی که یادمه از دوران دبیرستان مرتب برنامه ریزی و تلاش می کردم براش، ولی آخرش نمیشد که نمیشد. تنها چیزی که مجبورم می کرد زود پاشم مدرسه یا یونی بود. البته کلاس های 8:30 دانشگاه (یا 8:15؛ یکی از اساتیدم کلاس های اول صبح روُ یک ربع زودتر برگزار می کرد.) روُ خیلی روزها اسکیپ می کردم، هر بار با اضطراب، چون می دونستم آخر ترم به مشکل برمی خورم.

     وقتی از خواب بیدار میشم، معمولن دست کم کمش نیم ساعت طول می کشه از جام پاشم. 

     فکر نمی کنم مشکلات مربوط به خوابم به این راحتی حل بشن، جون مستقیمن به یکی از سمپتوم ها (کم خوابی/پرخوابی) مربوطه. 

9. شستن لباس زیر و جوراب

معمولن از هر دو باری که میرم حموم، یک بار لباس زیرم روُ می شورم. یعنی یک بار از اون دو بار لباس زیرم روُ نمی شورم؛ تو حموم می مونه تا دفعه ی بعدی که میرم حموم بشورم. اصلن دلم نمی خواد اینجوری باشم. یادم میاد سال دوم دانشگاه، یه هم اتاقی داشتم که ادعای فرهنگ و فضلش میشد. یه روز دیدم شیش هفت دست لباس زیر روُ انداخت تو تشت که بشوره! تو دلم گفتم: ایش! شرت های کثیفش روُ نگه داشته تا کپک بزنن! عجب آدمی! 

     من زیاد بیرون نمیرم و اگر هم برم اکثر مواقع جایی نمیرم که بو دادن جورابم دیگران روُ اذیت کنه (مثلن مهمونی). ولی از این که جوراب کثیف بپوشم بدم میاد (ولی می پوشم!). در کل فقط وقتی جورابام شسته میشه که مادرم بخواد از ماشین لباس شویی استفاده کنه. جالب اینجاست که من هم اکنون، و معمولن بسیاری از زمان های دیگه تو زندگیم، فقط یک جفت جوراب دارم. یکی دو بار به دوستام گفتم فقط یک جفت جوراب دارم که به ندرت شسته میشه. بنده خداها کرک و پرشون ریخت. 

10. ورزش 

من خیلی دوست دارم ورزش کنم، و بارها تلاش کردم، ولی هر بار بعد چند هفته یا چند ماه ول کردم. دلیلش اینه که احساس می کنم بیفایده اس. از اندام خودم متنفرم و می دونم ورزش نمی تونه اون تغییری که من می خوام روُ ایجاد کنه، برای همین بعد یه مدت دیگه از ورزش کردن لذتی نمی برم. حتی وقتی تو خونه و تو اتاقم با در بسته دارم ورزش می کنم، احساس بدی دارم. خودم روُ تصور می کنم که دارم جلوی دیگران ورزش می کنم و از این که دیگران به من نگاه کنن و اندامی که ازش متنفرم روُ ببینن می ترسم. 

11. زدن موهای زائد

حالم از موهای زائدم بهم می خوره. متأسفانه انقدر زیادن و رشدشون سریعه که شیو یا موم انداختن هر دو روش های بسیار وقت گیری هستن. باید یه روز پاشم برم دکتر پوست و مو. یادم باشه آزمایش خونم روُ بهش نشون بدم. نمی دونم چند وقت باید دارو مصرف کنم تا سطح هورمون هام نرمال بشه. 

12. شانه زدن مو

واتس ذت؟

13. وسیله ای که برمیدارم روُ بذارم سر جاش

بارها کارت (دانشجویی، ملی، گواهی نامه)، کلید، خودکار/مداد/پاک کن، عینک آفتابی (مفقودالاثر)، ساعت (مفقودالاثر)، و خیلی چیزهای دیگه روُ گم کردم. یه دلیلش این که شدیدن حواسپرتم و به جای توجه به چیزی که تو دستمه خیال پردازی می کنم. دلیل دیگه هم اینکه برای بعضی از وسایلم جای فیکس درنظر نمی گیرم، که اینم گاهی واسه اینه که اصولن جای کافی ندارم. تو خوابگاه که معلومه جای کافی نداشتن یعنی چی، اما من تو اتاقم هم جای کافی برای وسایلم ندارم.


148

یه فکری به سرم زده از امروز صبح (شایدم دیشب): می تونم از این مولتی ویتامین ها که تو شیشه است بخرم، محتویاتش روُ خالی کنم، داروهاموُ بریزم تو شیشه و به عنوان مکمل آهن به مادرم معرفی کنم! از اون جایی که مادرم خودش اخیرن زیاد دارو مصرف می کنه و بارها پیشنهاد من مبنی بر مصرف مکمل روُ رد کرده، احتمال این که به مکمل های من دست بزنه خیلی کمه. فقط موندم مکمل تو شیشه که ارزون باشه از کجا پیدا کنم؟ 

     یه راه دیگه هم استفاده از شیشه های قدیمی دارو. خودم دو سه تا دارم. شیشه ی خالی شربت و یحتمل داروهای برادرم. از این شیشه های تیره که داخلش معلوم نیست. می تونم قرصا روُ بریزم توش و بذارم تو کشو. مادرم اگر هم ببینه فکر می کنه روغن زیتون یا الکه و کاری باهاش نداره. 

     ولی نه، بازم کافی نیست. هر بار که میرم سراغشون، هر بار که سر شیشه روُ باز می کنم تا یدونه قرص بردام، اضطراب میاد سراغم. اگه اون لحظه کسی بو ببره چی؟ نقشه ی اولی از دومی بهتره، ولی بازم امکانش هست یکی به هر دلیلی سر شیشه روُ باز کنه و بفهمه. یعنی در واقع می خوام بگم تف به این شانس. کاش جادوگر بودم. اونوقت داروهاموُ غیب می کردم و هر وقت می خواستم بخورم ظاهرشون می کردم. یا اصلن یه وردی می خوندم که حتی وقتاییم دارم ازشون برمی دارم کسی جز خودم نبینتشون. 


     باورم نمیشه نصف فروردین رفته و من 25 تا یادداشت دارم. چقدر این ماه زیاد نوشتم. 


     چقدر لهجه ی گلکی پدر و مادرم مصوت کسره زیاد داره. از مامانم می پرسم وقتی میشنوی "گِل"، یاد گِلِ فارسی میفتی یا گُل؟ میگه گِلِ فارسی، چون تو مدرسه بیشتر فارسی حرف میزدیم. 


147

پس کی شنبه میشه، اه!


     نمی دونم کی شر این شرم و غصه ی لعنتی از این که امسال هم نمی تونم برم دانشگاه گورش روُ گم می کنه! یاد پروندَم تو مرکز مشاوره ی دانشگاه میفتم. نمی دونم وقتی دانشجوها فارغ التحصیل میشن، پروندَشونوُ نگه می دارن یا می ریزن دور؟ یاد اون برگه های پرطمطراقی که درمانگرم به پروندَم منگنه کرده بود میفتم. برگه هایی که من سال دوم کارشناسی سیاه کرده بودم. تمرکز حواسم مثل الان و مثل وقتی دانش آموز بودم ضعیف بود و یه موضوع خیلی خوب هم برای پرت شدن حواسم داشتم. ترم سه (که در واقع ترم دوی من محسوب میشد، چون یه ترم مرخصی گرفتم) مشروط شده بودم و مجبور بودم درس خوندن روُ جدی بگیرم تا کارم به اخراج نکشه. درمانگرم ازم خواست کم کم مطالعه کنم؛ مثلن تو بازه های ده دقیقه ای یا یک ربعی. خودم روُ به سختی زیر نظر می گرفتم و هر بازه روُ یادداشت می کردم. وقتی وقت مشاوره داشتم مثل بچه هایی که کارنامه دست والدشون میدن، برگه های سیاه کردَموُ تحویل درمانگرم میدادم. ولی نتونستم برای کنکور ارشد همچین کاری بکنم. اون زمان یه درمانگری بود که بهش امید داشتم، ولی حالا هیچکس. از فکر این که یه روز درمانگرم روُ ببینم و بهش بگم که سال اول موفق نشدم، احساس شرم می کنم. هر وقت بهش می گفتم "نمی تونم درس بخونم!"، اون برگه های پرطمطراق روُ بهم یادآوری می کرد. می گفت اون برگه ها روُ حتی به مراجع های دیگه هم نشون میده (از دور و با حفظ هویت من البته). اسوه ای بودم واسه بقیه! الان احساس می کنم خیلی بی عرضه و ناتوانم. اون زمان هم همین حس روُ داشتم، ولی الان به خاطر کنکور شدیدتر شده. 


146

حالت تهوع، اندوه، اضطراب.

     نمی دونم چرا وقتی از خواب بعدازظهر بیدار میشم، حالت تهوع دارم. یادمه دست کم آخرین ترم دانشگاه هم همین طوری بودم، یعنی حدود یک سال پیش. حدود چهار و نیم از دانشگاه برمی گشتم خوابگاه، میفتادم رو تختم، تا حدود هفت و نیم می خوابیدم و با حالت تهوع بیدار می شدم. 

     دلم می خواد گریه کنم، ولی همیشه تو این خونه یکی جز من هست. همیشه پشت در این اتاق یه صداهایی هست. همیشه نگرانی از فهمیدن دیگران هست. آدم تنها زندگی کنه بهتره؛ دست کم هر وقت خواستی گریه می کنی. ولی من نمی تونم تنها زندگی کنم، چون نمی تونم شب تنها بخوابم؛ از ترکیب تنهایی و تاریکی می ترسم. 

     حالا گریه ام هم نمیاد. صرفن دلم می خواد، انگار که با گریه کردن این حالت تهوع هم ازم کنده میشه و بیرون می ریزه. 


    به مادرم میگم وقتی هر روز میگی درس بخونم در واقع روم تأثیر منفی میذاره، ولی گوشش بدهکار نیست. همچین آدم لعنتی ایه و در عین حال دوست داره بین خودش و شوهرش فرق بذارم و ویژگی های شوهرش روُ به اون نسبت ندم. بهش میگم دلم عدسی می خواد، میگه عدسی طبعش سرده. میگم خب یه چیزی بهش اضافه کن یا همراهش آماده کن که طبعش گرم باشه. به کار خودش ادامه میده. لوبیا درست و میکنه و توش نخود هم می ریزه! میگیم نخود دوست نداریم. میگه نخود می دونی چقدر عالیه. خب به جهنم که عالیه. ولی اون کار خودش روُ می کنه. 


145

دیروز از دوستم خواستم هفته ی دیگه با کلینیکی که پیدا کردم تماس بگیره و پرس و جو کنه. چند تا درمانگر مرد دارن، کدوماشون تو درمان افسردگی سابقه دارن، مدرکشون چیه، دستمزد و تایمشون چجوریه. خودم نمی تونم تماس بگیرم. یعنی می تونم، ولی برام سخته. عجیبه، نه؟ برای کسی که اضطراب اجتماعی داره ولی عجیب نیست، هر چند یه دلیل دیگه هم برا این که خودم تماس نگیرم دارم؛ هنوز به والدینم چیزی نگفتم و نمی خوام اتفاقی صدام روُ بشنون. 

     درباره ی درمان اختلال افسردگی دائم سرچ کردم، ظاهرن بهترین راه تلفیق روان درمانی و دارو درمانیه، و تأثیر جفتشون با هم بیشتر از تأثیر روان درمانی یا دارو درمانی تنهاست. فقط مشکلی که هست، من از دارو بدم میاد. خاطره ی بدی از دارو خوردن دارم. ولی دیشب یکم دقیق تر شدم و به نظرم رسید بیشترین دلیل اضطرابم ترسم از پی بردن دیگرانه. به فرض روانپزشک برام دارو بنویسه، دارو روُ کجا قایم کنم؟ هر جایی بذارم بالاخره احتمال پیدا شدنش وجود داره، و فکرش منوُ اذیت می کنه. در نتیجه نمی تونم با خیال راحت مصرف کنم و این ناراحتی خیالم روم تأثیر منفی میذاره در حدی که شاید تأثیر دارو روُ از بین ببره. یاد وقت هایی افتادم که با داروهام میومدم خونه و نگران بودم مادرم بو ببره، یا یه تابستون که سعی کردم داروهاموُ ادامه بدم، ولی عملن ریده شد توش. 

     یه نکته ی مهم درباره ی داروهای آنتی دپرسانت اینه که حتمن باید تحت نظر پزشک و به صورت کنترل شده مصرف بشن. بعضی از مواقع یه دارو ممکنه وارونه عمل کنه و مثلن به جای اینکه روی مود تأثیر مثبت بذاره، افکار خودکشی فرد بیشتر بشه. یادم باشه اگر تصمیم گرفتم دارو مصرف کنم، به دوستم شماره ی روانپزشک روُ بدم تا اگه افکار خودکشی داشتم برام نوبت فوری بگیره. مسخره است از دوستت که تو یه شهر دیگه است بخوای کاراتوُ انجام بده، ولی خب من کس دیگه ای روُ ندارم.

     

     گفتم خودکشی، یاد این باور عامیانه افتادم که اگه کسی بخواد خودکشی کنه، ازش حرفی نمی زنه؛ یعنی اونایی که حرف از خودکشی می زنن در واقع خودکشی نمی کنن، و هر کی خودکشی کرده هیچوقت بروز نداده. این باور نادرسته. نمی دونم چرا همچین باوری جا افتاده، ولی اگر دوست و آشنایی دارید که پیشتون حرف از خودکشی زده جدی بگیرید. خودکشی شوخی نیست. کسی که به خودکشی فکر می کنه بیماره و نیاز به درمان و مراقبت داره. 


     از دو روز پیش دارم یه انیمه ی جدید می بینم. Wolf's Rain. از این انیمه های کلاسیکه. به طرز مسخره ای به سایتی که همیشه ازش انیمه دانلود می کنم به عنوان تنها سایتی که همچین انیمه هایی روُ زیرنویس می کنه اعتماد کردم (علاقه ی فارسی زبان ها به انیمه روُ دست کم گرفتم) و 11 تا اپیزود با کیفیت افتضاح (360p) نگاه کردم. امروز به فارسی سرچ کردم و فهمیدم یه سایتی هست که حتی کیفیت 1080p هم برا دانلود داره! الان نمی دونم چیکار کنم. از اول با کیفیت خوب ببینم یا ادامه بدم. 

     دیروز یهو رفتم سراغ یه انیمه ی دیگه. Bungou Stray Dogs. خیلی بامزه است. از کاراکتر آتسوشی و دازایی-سان خوشم میاد. دازایی-سان خیلی بانمکه، همش هم می خواد خودکشی کنه! هر چند خنده داره، ولی متأسفانه اصلن خوب نیست! چون این پیام روُ می رسونه که لازم نیست حرف یا اقدام به خودکشی روُ جدی گرفت. شاید یکی در جواب بگه این انیمه است و نباید جدی گرفت، ولی واقعیت اینه تو انیمیشن واقعی و غیرواقعی در کنار نمایش داده میشه؛ از کجا مطمئن باشیم بیننده متوجه غیرواقعی بودن فلان چیز میشه یا انقدر اهمیت میده که بره واقعی/غیرواقعی بودن الف تا یِیِ انیمه روُ چک کنه؟ وقتی یه قضیه با لحن طنز ارائه میشه، نمیشه انتظار داشت بیننده قضیه روُ جدی بگیره.


144

خواب دیدم سال تحصیلی تموم شده و پدر و مادرم با ماشین اومدن دنبالم تا وسایلم روُ ببریم، اما اون دانشگاه، شبیه دانشگاهی که من میشناسم نبود. راهروها باریک تر و سقف ها کوتاهتر بودن. از بچه های دانشگاه هم خبری نبود، به جاش بچه های مدرسه روُ می دیدم. سوم راهنمایی که بودم، یه دانش آموز جدید به کلاسی که من توش بودم، کلاس شماره ی 8، اضافه شد. اهل همدان بود و به خاطر شغل پدرش با خانواده اومده بودن این شهر. توی خواب با اون همکلاسیم اینور و اونور می  رفتم و یه اتفاق هایی افتاد که جز چند تا صحنه ی ثابت مثل بوم نقاشی چیزی ازشون یادم نمونده. من اولین کسی بودم که با اون دختر دوست شدم. با دوست پارسالم بهم زده بودم و هیچ دوستی تو مدرسه نداشتم. اوایل به طور مرتب با هم بودیم، اما هر چی زمان می گذشت اون به اکیپی که من ازشون خوشم نمیومد نزدیک تر میشد. البته دوستیش روُ با من حفظ می کرد، ولی من نمی تونستم تحمل کنم. از اون اکیپ خوشم نمیومد، برا همین کم کم ازش فاصله گرفتم. آخرهای سال، صندلیم روُ از ردیف آخر که جام بود بردم جلوی ردیف اول و دقیقن رو به روی میز معلم نشستم. احساس می کردم دیگران دوستم روُ از چنگم درآوردن، ولی واقعیت این بود که خودم طبق معمول نتونستم دوستی روُ نگه دارم؛ نه چون من آدم بدیم که به دوستاش آزار می رسونه، بلکه چون به لطف پدر و مادرم نمی تونستم از زندگی خودم چیزهایی روُ با دوستم به اشتراک بذارم که باعث دوام رابطمون میشد. جالبه که تو خواب با هم دوست بودیم، درست مثل اوایل دوستیمون. سال بعد که وارد مقطع دبیرستان شدیم، کلاس هامون از هم جدا شد و ارتباطمون با هم قطع، هر چند کلاس هامون دقیقن بغل همدیگه بود. آخر سال، شاید روز آخرین امتحان پایان ترم، اومد سمتم و بهم گفت که دارن برمی گردن همدان. با هم خداحافظی کردیم. 

     هر چی به آخر خوابم نزدیک تر می شدم، تلاشم برای پیدا کردن و چپوندن وسایلم تو سه تا چمدون با سه سایز مختلف پررنگ تر و متمرکزتر میشد. از یه جایی سر و کله ی یکی از دوست های خوابگاه پیدا شد که تو جمع کردن وسایل کمکم می کرد. به نظرم یه بخشی از صحنه ها لب ساحل اتفاق افتاد! ماشین پدرم یه جایی تو ساحل پارک شده بود و پدرم کنار ماشین منتظر بود، در حالی که مادرم اومده بود پیشم و رو بستن بار و بندیلم نظارت داشت، درست مثل وقتی که میومدن خوابگاه دیدنم. تمام مدتی که مشغول بودم، شاید گاهی تنهایی و گاهی با همراهی یه دوست، نگران بودم. نگران این که جا بمونم. نگران این که وقت کم بیارم و پدر و مادرم بدون من برن. نگران این که نتونم همه ی وسایلم روُ به موقع پیدا کنم. نگران این که همه ی وسایلم تو سه تا چمدون جا نشن. یکی از مضامین تکراری تو خواب های من ترس و نگرانی از جا موندن و به موقع نرسیدن به یه وسیله ی نقلیه است. هر سال چند تا خواب با این مضمون می بینم. یکی از موضوعاتی که تو این دسته خواب ها زیاد تکرار شده، سرویس مدرسه است. مدرسه ای که کل راهنمایی و دبیرستان دانش آموزش بودم. خارجِ شهره، نزدیک یه بیمارستان و چسبیده به یه پادگان. دو تا ورودی داره که هر دو یه یه سمتن ولی ورودی دوم از نظر ارتفاع بالاتر از ورودی اوله. مدرسه چند تا اتوبوس به عنوان سرویس داشت که هر کدوم یه مسیری روُ تو شهر طی می کردن تا بچه ها روُ سوار کنن. فضای اطراف ورودی دوم، محل توقف سرویس ها بود. من بارها خواب دیدم تو مدرسه بودم و زنگ آخر روُ زدن. هر بار به یه دلیلی دنبال کسی یا چیزی بودم یا از کسی یا چیزی فرار می کردم، و هر بار نگران این بودم که به سرویسم نرسم و جا بمونم. دست کم هفت ساله که هر سال یکی دو بار خوابی شبیه به این می بینم. نمی دونم چرا. نمی دونم ترس و نگرانیم از دیر رسیدن و جا موندن از کجا میاد.

      اما امروز صبح یه حدسی زدم، هر چند شاید قبلن هم بهش فکر کرده باشم؛ یاد خاطره ای از دوران کودکیم افتادم. خیلی کوچیک بودم، حدود سه سال، زمانی که سمت راست این خونه یه باغ بود. کوچه ای که الان سمت راست این خونه است، اون زمان اصلن وجود نداشت؛ همش درخت انجیر بود و چمن و بوته ی خار و گیاهی که به گلکی میگن لَم. فکر می کنم حتی خیابونِ کوتاهِ بعد اون کوچه هم وجود نداشت. محله ای که خیابون بهش منتهی میشه خیلی قدیمیه، ولی خود خیابون جدیدتره. اما کوچه یا خیابون سوم از سمت راست، از اولش بود. توی اون خیابون یه نونوایی بربریه. اون سالی که تازه اومده بودیم این خونه، یه روز م رفتم نونوایی. به چشم منِ سه ساله، زن هایی که تو صف بودن، و اکثرن چادر مشکی پوشیده بودن، به ستون های بلند متحرک سیاه رنگ می مونستن. من یه لحظه متوجه شدم مادرم نیست. به طرز مبهمی یادمه دستموُ بردم سمت یکی از اون ستون های مشکی به امید این که مادرم باشه؛ ولی نبود. طبیعتن بچه های کمسن تو همچین موقعیتی می ترسن و گیج میشن: "مادرم کجاست؟! چرا مراقب من نیست؟! اگه رفته چرا منوُ با خودش نبرده؟!"؛ عقلشون به راه حلی قد نمیده. این خاطره همین جا تموم میشه. دیگه حافظَم یاری نمیده. اما یه خاطره ی دیگه از همون سال یادمه که ممکنه دنباله ی همون ماجرا باشه: من پشت سیم خارداری که اون خیابون روُ از باغ جدا می کرد ایستاده بودم. پدرم روُ تو یه فاصله ای از خودم می دیدم که صدام می زنه و بهم اشاره می کنه که برم پیشش. من نمی تونم. از خودم می پرسم "چرا کسی نمیاد منوُ ببره خونه؟ چرا پدرم به جای این که صدام بزنه، خودش نمیاد دستموُ بگیره و ببرتم خونه؟". یادم نیست فاصله ی بین من و پدرم چقدر بود، ولی حدسم حدود نصف فاصله ی خیابون تا کوچه ایه که این خونه توشه. فاصله ی کمیه. حتی اگه تا خود کوچه هم بود، فاصله ی کمی بود. اما از دید بچه ی سه ساله، فاصله ی زیادی بود، و وجود سیم خاردار و باغ پر از دار و درخت و گل و گیاه هم مسیر روُ ترسناک می کرد. اون باغ به چشم بچه ی سه ساله دست کمی از جنگل نداشت. به علاوه، اون زمان خیابون ها و کوچه های این محله آسفالت نبودن و پر از برآمدگی و فرورفتگی. محله ی جالبی نبود؛ تو حاشیه ی شهر و به دور از امکانات.

     به نظرم این خاطره ها چندان بی ارتباط به نگرانی و ترسم از جا موندن نیستن. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها